شعر «آدم» از بولات اوکودژاوا
نفس می‌کشد — نفس می‌کشد با هوایی که بوی بهار دارد، با نی‌ای که هنوز در باد می‌رقصد، با هر ترانه‌ای تا وقتی که شنیده می‌شود، با گرمی کف دست زنی که بر فراز سرش سایه انداخته است. نفس می‌کشد، نفس می‌کشد — و هیچ‌گاه سیر نمی‌شود از نفس کشیدن. نفس می‌کشد با مادر — که فقط یکی دارد، با میهن — که تنها وطن اوست،
رباعی خیام از زبان جبارباغچه بان
سیری ازلی نه سن بیلیرسن نه ده من، بو بیلمه‌جه‌یی نه سن اوخویوسان نه ده من، بیز پرده‌نین آرخاسیندا سؤیله‌شمه‌ده‌ییخ، تا پرده دوشور نه سن قالیرسان نه ده من
حیدر بابایا سلام نظیره‌سی
علیکم‌السلام! شهریار آغا، چوخدان‌دی قاچمیشدین بیزدن اوزاغا، آیاق باسمازیدین بیزیم قوناغا، جاوان‌لیق دؤوروندن بو چاغا دئین، سن هئچ بیزدن بئله یاد ائتمزیدین، نه اولدو آی اوغول سن بیر‌دن‌بیره؟ اونوتدوقون ائلی سالدین خاطیره! چاغلایان سولارا، اسن یئل‌لره بو قوجا حیدره ائیله‌دین سلام لوطفون آرتیق اولسون علیک‌السلام! نه قدر دادلی‌میش سنین بو دیلین
دادرسی
نهایتا ، داور در جایگاه خود قرار خواهد گرفت و متهم نیز و شاکی و تماشاچیان همه خواهند دانست که در کجا باشند و مجازات، صادر خواهد شد، حتی ، قبل از هرگونه دادرسی
رویا
در رؤیاهای شب تاریک از شادی‌هایی که رفته‌اند خواب دیده‌ام، اما رؤیای بیداری از زندگی و روشنایی مرا با دلی شکسته به جا گذاشته است. آه! چه چیز در روز رؤیا نیست برای کسی که چشمانش با نوری به گذشته بازتابیده، به چیزهای اطرافش خیره شده است؟ آن رؤیای مقدس - آن رؤیای مقدس، هنگامی که همه جهان مرا ملامت می‌کردند، مثل پرتویی زیبا به من دلگرمی داد، روحی تنها را هدایت کرد. چه باک اگر آن نور، در طوفان و شب، از دور چنین لرزان به نظر می‌آمد، چه چیزی در ستاره روز حقیقت می‌توانست پاک‌تر و درخشان‌تر باشد؟
درد سکوت
دردی که انسان را به سکوت وامیدارد بسیار سنگین تر از دردیست که انسان را به فریاد وامیدارد.. و انسان ها فقط به فریاد هم میرسند نه به سکوت هم...
شاطر اوغلان
شاطر اوغلان گوروم آللاه سنه وئرسین برکت قوی اونون یاخشی النسین ،خمیرین اللنسین چوخ پیشیر یاخشی پیشیر گویده فیریلدات چوره گی منبر اوسته چوره یین قوی قالانیب تللنسین ......................................... سعدی نین باغ گلستانی گره ک حشره قده ر آلماسی سلله لنیب خرماسی زنبیللنسین لعنت اول باد خزانه کی نظامی باغینین بیر یاوا گلبسرین قویمادی کاکللنسین آرزو جلگه لرینده بیز اکن مزرعه لر دئییه سن ساقه لنیب قوی هله سنبللنسین قصه چوخ قافیه یوخ آختاریرام تاپمیورام یئریدیر شهریارین طبعی ده تنبللنسین
دلتنگی عشق من - یک شعر چینی
دانه های سرخ در سرزمین های جنوبی می‌رویند، در بهاران شاخه هاشان شکوفه می زند. کاش تو از آن شاخه ها بیشتر بچینی، این دانه ها نشان شورهای پرآشوبند.
روح تصمیم به نظافت گرفت..
روح تصمیم به نظافت گرفت.. با این تصمیم که همه‌چیز را روی قفسه‌ها مرتب کند.. تمام احساسات را کنار زد، تا از این پس، زندگی آسان‌تر شود، عقل را روی قفسه بالایی گذاشت، با محاسبه و سود در هر چیز، تا زندگی زیبا شود، و خانه پر از فراوانی باشد. در قفسه میانی دوستی را جای داد - چون بدون دوستان نمی‌توان زیست، آن‌ها در شادی و غم، در طول سال‌های دراز همراهند. نظم به احساسات هم رسید و سوالی برای روح پیش آمد؟ چگونه می‌توان به‌خوبی مرتب کرد دو وجه: نفرت -عشق چگونه می‌توان در زندگی ما، همیشه در دو قطب متفاوت.. ایمان - بی‌اعتمادی را نشاند، گرمای دیدارها و درد در دل‌ها. چگونه می‌توان آتش و سرما را جدا کرد، غم و شادی، خشم و اشتیاق، تا تنها کسی که عزیز است کنارمان باشد، و درخشش در چشمانمان خاموش نشود. روح همچنان فکر می‌کرد، حدس می‌زد، در تلاش برای یافتن پاسخ خود آن زمان هنوز نمی‌دانست، که در زندگی ما قفسه‌ای وجود ندارد...
آینه
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست من در پی خویشم، به تو بر می‌خورم اما آن‌سان شده‌ام گم که به من دسترسی نیست
یورا بیلمز یوللار منی
آتام خسته کیمینیدی،آما گوزلرینده حیات و یاشام ایشیقی پاریلداییردی! بیر کوچیه چیخدیم ، کیتاب آلماق ایستیردیم بلکه ده ائوده داریخماسین و اوندا "یورا بیلمز یوللاری " گوزلریمه ساتاشدی! مدینه خانیمی تانیردی و اوندان خاطیره بو شعر اولان آدلی کیتابی آتام اوچون آلدیم ! چون یوللار اونودا یورمادی! گاه آراندا, گاه داغدایام گاه چمنده, گاه باغدایام یاخیندایام, اوزاقدایام یورا بیلمز یوللار منی.
چه در اندوه، چه در شادی
چه در اندوه، چه در شادی - قول بده با من تا روزگار پیری بمانی. تا روزهایی که دوستان با فنجانی چای به خانه‌مان سر بزنند، تا لحظه‌ای که صدای عصای نازکت روی زمین بپیچد. تا پاییز که برگ‌ها زیر پاهایت خش‌خش کنند، تا زمانی که موهایت به نقره‌ای زیبا بدرخشند . تا روزی که مسافران در چشم‌برهم‌زدنی به ماه پرواز کنند، تا دورانی که سایه جنگ از یادها پاک شود. تا با رازهای نهان حکمت، که در شادی و رنج آمیخته‌اند، قول بده با من باشی وقتی نوه‌هامان پیمان عشق می‌بندند. قول بده همه را با من، در بیداری و نه در رؤیا، ببینی، آنگاه بدان، من هم کنار تو نفس خواهم کشید.
در طوفان‌ها و بوران‌ها
در طوفان‌ها و بوران‌ها، در سرمای سوزان زندگی، در آن جدایی‌های گران، و در آن دم که غم فرا گیردت، متبسم و بی‌تکلف به نظر آمدن والاترین هنر جهان است.
"آنا دیلی"، زبان مادری من!
آنا دیلی همان زبان مادری من در زبان ترکی است! از آنا که می گویم صدای لالایی هایش را می شنوم که چگونه به سکوت گرایید! لای لای دئدیم یاتاسان قیزیل گوله باتاسان! قیزیل گولون ایچینده ؛ شیرین یوخو تاپاسان ! لای لای گویم بخوابی در بستر گل سرخ بمانی درون گل سرخ! خواب های شیرین بیابی! موی سیاه و سپید مجعدش به یادم می افتند و این می شود یادی از آنا ! چشمان نگران پدر از یادم نمی روند. او که عاشقانه هایش را برای مادر می خواند: " آچ قول لارین سال بوینوما سئوگیلینم من " ! بازوانت را بازکن و حلقه برگردنم کن، چون که دوستت می دارم! زبان مادری، زبان حس وعشق و نوستالژی است! کتابخانه ی یادها و یادبودهاست! و راه گذار ارتباط وعشق وم حبت با انسان هاست ! آموزش زبان مادری جریانی است که در بستر زندگی اتفاق می افتد؛ تو هرگز نمی توانی با همزبان به زبان دیگر به صحبت نشینی ! صحبت با او به زبان مشترک حس اجباری توست! و در این حس تو لذت می بری! "پردازش نوا، آهنگ ، فولکلور وادبیات و آموزش زبان مادری" ، حفظ فرهنگ و ارزش ها و ظرافت ها و لطافت ها و معارف اخلاقی ، غنای اخلاقی و انسانی جامعه چند زبانه است، ایجاد اتفاق در آن است!
یوخوما گلسه‌یدین اگر بیر آخشام
یوخوما گلسه‌یدین اگر بیر آخشام، دئیردیم، قوی یوخوم اولسون ابدی! سنی چوخ گزمیشم، چوخ آختارمیشام، باری ایتیرمه‌ییم‌ بو‌ سعادتی. .................................................. آشکاردا گؤروشدوک سنینله آنجاق، فقط آنی اولدو ووصالین سنین. گئتدین، آجی-شیرین خاطیره‌لرله، قالدی یادداشیمدا خیالین سنین.
من خبرهای خوب می‌خواهم
من خبرهای خوب می‌خواهم، دیگر نمی‌توانم خبرهای بد را بخوانم... می‌خواهم بخوانم که مردم خوشبخت‌اند، طوفان‌ها از کنارشان گذشته‌اند. .......................................................... .و بیرون پنجره هوا گرم‌تر می‌شود، اما دلم می‌خواهد زار بزنم، فریاد بکشم. من خبرهای خوب می‌خواهم، چندین ماه است که از خبرهای بد بیزارم
اول بهمن ۱۴۰۳ روز خاقانی شروانی
خاقانی شروانی یکی از بزرگان قصیده پرداز زبان و ادبیات ماست که برخی از قصیده ها و قطعات زیباو دلکش او مورد توجه شاعران بزرگی چون مولوی ، حافظ و نظامی گنجوی قرار گرفته است.مدح و وصف،مرثیه و موعظه،تمثیل های دلنشین،نو آوری ،تشبیه ، التزام، ردیف های دشوار و خلاقیت هنری در آثار خاقانی مشحون است. زندگی پرتلاطم داشته و مرگ معلم و زن و فرزندش بخشی از سروده های اورا به تم سوزناکی و غمناکی کشانده است.شافعی مذهب ،عاشق مکه معظمه ، کعبه عظیم و سرزمین وحی بوده و دوبار موفق به طواف و زیارت خانه خدا شده و یکبار هم" اخستان بن منوچهر " حاکم شروان بدلیل سرپیچی از دستوراتش خاقانی را چند ماهی به زندان انداخته است.بر اساس تحقیقاتی که در فرهنگستان زبان و ادب فارسی از سوی اساتیدی از جمله استاد محمد رضا ترکی به عمل آمده و با محاسبات دقیق قمری،شمسی و میلادی با استناد به اسناد تاریخی و تذکره نویسان نشان میدهد خاقانی اول بهمن ماه در شهر تبریز دار فانی را وداع کرده است. به همت فرهنگستان زبان و ادبیات فارسی وشورای عالی انقلاب فرهنگی، پیشنهاد نامگذاری اول بهمن بنام روز خاقانی در شورای فرهنگ عمومی تصویب و از امسال در تقویم رسمی کشور هم ثبت و گنجانده شده است که جای بسی خوشحالی بوده که یکی از گردنکشان ادبیات ما آرمیده در مقبره الشعرای تبریز ، روز اول بهمن بنام او نامگذاری شده است. و امروز هم خاقانی شناسان و محققان پیرامون مقبره الشعرا در فرهنگستان زبان و ادب فارسی در باره شعر و شاعری خاقانی و مقبره‌ الشعرای تبریز گردهم می آیند و سخن می گویند.
قطعه ای از شعر بخشش
اغلب مردم سرزنشم می کردند و آنها مرا عذابم می دادند که اغلب آنها را بخشیدم چرا آنها مرا نمی بخشند؟
اوستادین آد گونو؛ شهریارین آنادان اولماسی گون ، دی آیی ؛ اون بیرینجی گون !
مرگ زاییده ی تولد است، اگر تولدی نبود، قراری بر مرگ نیز نبود و مرگ بدون حیات بی معنی است! روز تولد شهریار هم باز روز شعر است ،امروز یازده دی روز تولد شاعری است که اگر نمی آمد , پس موعد رفتنش چگونه می توانست روز شعر وادب باشد !............................................پرتوهای درخشان در شبِ عمیقِ در آسمان تیره چونان نیزه هایی پرتاب می شوند ؛ آسمان می درخشد ! سایه های غول پیکر با پیش و پس کشیدن رویاهامان، نزدیک می شوند و همه چیز را در درون مان در هم می آمیزند ؛ گذشته ی شیرین ، حال پر تلاطم ؛ آینده ی مبهم پر امید ، ایلدیریم همان صاعقه با شدت از درون مان فریاد می زند ، دردِ اشتیاقِ بی پایان - اشتیاقی که در آن هر زیبایی پاک در کلام حس های شاعر و نت های سلیس در نهرهای شعر و موسیقی اش روان می شود و درد و آلام هنگامی که تحلیل می رود. عشق، امید و شادی شکوفه می دهند و سعی می کنند سینه هایمان را با هارمونی های رنگین التیام دهنده زخم ها باشند.... همه حس هایی را پشت سر بگذارند که ما بر روی آن ها زندگی می کنیم ! این نگاهی به شعر شهریار در حیدربابایه سلام است ، که مانند سمفونی شماره پنجم بتهوون با نوای آغازین با تمام قدرت خود می کوبد و سپس لطافت را در نهرهای روان آب پاک برزمین می گستراند!
دست تکانی از سوی دریا
قایقی کوچک با ماهیگیری خسته بر روی موج های ملایم قارا دنیز ! چشمانم را می مالم نقاشی است یا برگی از زندگی دستی به من تکان می دهد و ......... پس برگی از زندگی است از این لطف شادمانم می سازد پس چرا من به او دستی تکان ندادم وقتی که شاد کردن با تکان یک دست ممکن باشد
ردهایمان به کجا منتهی می شود
او آلمانی است. او روسی است. آنها با هم به زبان انگلیسی ارتباط برقرار می کنند. هر دو آن را ضعیف صحبت می کنند. به همین دلیل هرگز دعوا نمی کنند. هر دو قبل از صحبت کردن مدت زیادی فکر می کنند.
بوسه‌ی بدرود
پشت خرمن‌های گندم، لای بازوهای بید آفتاب زرد،کم‌كم رو نهفت. بر سر گیسوی گندم‌زارها بوسه‌ی بدرود تابستان شكفت... راستی را، بوسه‌ی تو، بوسه‌ی بدرود بود؟ بسته شد آغوش تابستان؟ خدایا، زود بود!
حیدر بابایه سلام
قدم زدن بر ابرهای خیال و زیستن در زندگی شیرین که شادی ها و غم ها را در بستر جبر خود دارد ، حکایت شعر شهریار دراشعارش و به خصوص حیدر باباست . ما با شهریار ، شاعر را در بستر جامعه درک کردیم ، زندگی را دیدیم که بی شعر و شاعر و هنرمند لطافت و ظرافت ندارد! شهریار روح بزرگ انسان را در شعر به تجسم آورد و ....... و چه نیکو که در ایران بزرگ شعر و روز شعر با نام شهریار همراه شده است
شاعر غنایی روسیه - الکسی لئونیدوویچ رشتوف
الکسی لئونیدوویچ رشتوف شاعر و نویسنده روسی است. دایره المعارف کوچک شهر برزنیکی در قلمرو پرم او را به عنوان بهترین شاعر غنایی روسیه معرفی می کند.............رشتوف از سال 1953 شروع به نوشتن شعر کرد. اولین کتاب او "لطافت" در سال 1961 منتشر شد و توسط منتقدان ارزیابی شد. در دهه 1960-1970 مجموعه های شعر او به نام "صفحه تمیز"، روآن گاردن، "غزل" و غیره ظاهر شد. در سال 1965، پس از انتشار داستان خود "دانه های سیب رسیده"، الکسی رشتوف در اتحادیه نویسندگان اتحاد جماهیر شوروی پذیرفته شد. در آن زمان او به عنوان شاعری شناخته شده بود: اشعار او در گلچین بهترین شاعران غنایی گنجانده شد و مقالاتی به اشعار او اختصاص یافت. در سال 1982 رشتوف به پرم نقل مکان کرد و به عنوان مشاور ادبی در سازمان ادبی منطقه ای پرم مشغول به کار شد و در همان زمان به نوشتن شعر ادامه داد. کتاب های او در پرم و یکاترینبورگ منتشر شد. در سال 1987 به مناسبت پنجاهمین سالگرد تولد خود، به این شاعر درجه شهروند محترم برزنیکی اعطا شد. رشتوف همچنین در سال 1987 گواهی افتخار از هیئت رئیسه شورای عالی RSFSR و در سال 1994 به مقام کارگر ارجمند فرهنگ اعطا شد. در همان سال مجموعه شعر "گفتار متفاوت" منطقه در حوزه فرهنگ و هنر برای او جایزه پرم را به ارمغان آورد. .