من آتا را ندیدم ، آنا را هم ندیدم، وقتی آمدم، هر دو آنها رفته بودند ! من تنها نوه ی خانواده بابام بودم که پدر بزرگ و مادر بزرگ را ندید!....................................................حالا نوبت خرید کیک شده بود و شمع ! بابا بزرگم در روز تولدش 102 ساله می شد و ما یک کیک و دو تا شمع عدد یک را گرفتیم ! عصر خوبی بود ! شمع را روی کیک روشن کردیم و عکس " آتا" را هم روی میز در مقابل کیک گذاشتیم ! و من با موسیقی تولد و یک آهنگ قدیمی که او آن را دوست می داشت؛ شمع ها را فوت کردم! این اولین جشن تولد بابا بزرگم شد که من در آن حاضر بودم ! روز خوبی را سپری کردیم ! او مردی بود که رفت و حیف که من او را ندیدم، هر چند او را خوب می شناسم!
در ژانویه ۲۰۲۵، هنگام پژوهش در آرشیوهای واتیکان، دعاهای یکشنبه پاپ فرانسیس را در میدان سنت پیتر شنیدم. پاپ درباره آتشبسی که بهتازگی در غزه برقرار شده بود تأمل کرد و به نقش میانجیها، نیاز به کمکهای بشردوستانه و امیدش به راهحل دو کشوری اشاره کرد. او در پایان گفت: «بیایید همیشه برای اوکراین رنجدیده، برای فلسطین، اسرائیل، میانمار و همه مردمانی که از جنگ رنج میبرند دعا کنیم. برای همه شما یکشنبه خوبی آرزو میکنم و لطفاً فراموش نکنید برای من دعا کنید. ناهارتان را با لذت بخورید و به امید دیدار دوباره!» چند هفته بعد، فرانسیس به بیمارستان بستری شد و بیش از یک ماه آنجا ماند تا برای ذاتالریه دوطرفه درمان شود. در آن هفتههای پر از ابهام، به سخنان پاپ در آن بعدازظهر یکشنبه فکر کردم. این سخنان تصویر فرانسیس را در بر دارند: رهبری معنوی که از نفوذ خود برای تلاش در جهت صلح استفاده میکند. او همچنین مردی ساده و صمیمی است که برایتان «بون آپتیتو» (نوش جان) آرزو میکند.
معلم مهدکودک سعی میکرد به پسربچهای کمک کند تا کفشهایش را بپوشد. کفشها تنگ بودند. وقتی بالاخره توانست کفش دوم را هم به پایش کند، پاسخ بچه او را شوکه کرد: "ولی این کفشها رو پاهای اشتباهی پوشیدم!" واقعاً هم کفش راست را روی پای چپ و کفش چپ را روی پای راست کشیده بود!
این نقاشی با عنوان "سولویگ" در سال ۱۸۹۷ توسط گوستاو ماکس استیونز، هنرمند بلژیکی خلق شده است. استیونز که در سبکهای سمبولیسم و آر نووو فعالیت داشت، در این اثر چهرهای زنانه را با حالتی رویایی و اسرارآمیز به تصویر کشیده که احتمالاً الهامگرفته از شخصیت "سولویگ" در نمایشنامه "پیر گونت" اثر هنریک ایبسن است.
اسمش میونل است ،حق و حقوق بالاتری در میان دوستان و فامیل دارد، غذا را با سرعت از میان دوستانش می گیرد و فرار می کند و تنهایی می خورد ، برادرش را به میهمانی یک خانواده بردند و او تنها ماند تا با خواهر و برادر بزرگ تر از خودش البته کنار مامان پیشی به سر کند.............حال او بعد از کارتن خوابی زمستان بالای درخت پرشکوفه نشسته است ، اولین برف را که دید حالا نوبت اولین شکوفه های بهار روی درخت سیب است .
الکساندر یوزف لیسوفسکی از اشرافزادگان متوسط لیتوانی بود که از جوانی به جنگاوری پرداخت. اما در سال ۱۶۰۵ میلادی، به دلیل خشونت، غارت و ایجاد گروههای راهزن، مجازات شد و از نجابت (اشرافیت) خلع و از سرزمین مشترکالمنافع لهستان-لیتوانی تبعید گردید. او در سال ۱۶۰۶ با گروهی از قزاقها به شورشیان زبژیدوفسکی پیوست، اما پس از شکست آنها، به لشکر دروغین دیمیتری دوم در استارودوب ملحق شد و به زودی جایگاه مهمی در میان یاران او پیدا کرد. اولین گروه نظامی خود را در ۱۶۰۸ هنگام تاختوتاز در سرزمینهای ریازان تشکیل داد که بیشتر شامل بازماندگان قیام بولوتنیکف بود.
در سال ۸۰۲ میلادی، شارلمانی (کارل بزرگ) هیئتی دوستانه را به دربار هارونالرشید، خلیفهی افسانهای عباسی، فرستاد. این سفیران با هدیهای شگفتانگیز برای پادشاه فرانکها بازگشتند: یک ساعت برنزی زراندود که اروپا تا آن زمان مانندش را ندیده بود! تاریخنگار فرانسوی آندره کلو دربارهی این هدیه چنین نوشته است: «این یک ساعت آبی بود که هر ساعت یک زنگ به صدا درمیآورد و مکانیزمی داشت که مهرههای کوچک رنگارنگ را در محفظهای مخصوص میانداخت؛ و در هنگام ظهر، دوازده سوارکار از دوازده پنجرهی ساعت بیرون میجهیدند و به تاخت حرکت میکردند.» شارلمانی و درباریانش با شگفتی و هراس به این وسیلهی جادویی مینگریستند، در حالی که کاملاً باور داشتند که این ساعت بهوسیلهی ارواحی اسرارآمیز کنترل میشود!
روزی روزگاری پسری کوچک در روستا زندگی می کرد که بسیار تندخو بود . روزی پدرش کیسه ای پر از میخ به او داد و گفت: - هر بار که صبر خود را از دست می دهی یا با کسی دعوا می کنی، یک میخ به دروازه چوبی باغ بزن. پسرک در روز اول او 37 میخ به دروازه باغ کوبید. او بعدها به دوستانش گفت :"در هفتههای بعد، یاد گرفتم که تعداد میخهای چکش کاری شده را کنترل کنم و روز به روز آنها را کاهش دادم: فهمیدم که کنترل کردن خودم راحتتر از کوبیدن میخ است". بالاخره روزی رسید که پسرک حتی یک میخ هم به دروازه باغ نکوبید. سپس نزد پدر آمد و این خبر را به او گفت. پدر به پسرش گفت: - هر بار که صبر خود را از دست ندادی، یک میخ از دروازه بیرون بیاورید. بالاخره روزی رسید که پسرک توانست به پدرش بگوید که تمام میخ ها را کشیده است. پدر پسرش را به سمت دروازه باغ برد: "پسرم، تو فوق العاده رفتار کردی، اما ببین چقدر سوراخ روی دروازه باقی مانده است!" آنها دیگر هرگز مثل قبل نخواهند بود. وقتی با کسی بحث می کنی و چیزهای ناخوشایندی به او می گویی، او را با زخم هایی مانند زخم های روی دروازه رها می کنید. تو می توانید چاقو را به یک شخص بزنی و سپس آن را بیرون بکشی، اما همیشه یک زخم وجود دارد. و مهم نیست که چند بار درخواست بخشش کنی. زخم باقی خواهد ماند. زخم ناشی از کلمات همان درد و جراحت جسمی را ایجاد می کند.
تلاش هزاران ساله بشریت برای درک بدن انسان با نقاط عطف تاریخ پزشکی تکمیل شده است، اما تعداد کمی از شخصیتهای فردی به اندازه ابوعلی سینا ، اعجوبهای که به اعجاز ایرانی تبدیل شده (980-1037)،اعتبار دارند که معمولاً در غرب با نام ابن سینا تأثیرگذارترین متفکران در ماجرای در حال گسترش تمدن ما شناخته میشود. او 450 اثر شناخته شده در زمینه های فیزیک، فلسفه، نجوم، ریاضیات، منطق، شعر و پزشکی، از جمله دایره المعارف مهم قانون شفا را تالیف کرد که درک ما از بدن انسان و عملکرد درونی آن را برای همیشه تغییر داد. این شاهکار علم و فلسفه - یا متافیزیک، همانطور که در آن زمان نامیده می شد - تا ششصد سال پس از مرگ ابن سینا به عنوان مرکز آموزش پزشکی قرون وسطی مورد استفاده قرار گرفت.
وانت بار آبی رنگ ؛ همان " آبی نیسان" کنار خیابان ایستاده بود ، هندوانه بارش بود ، مثل همیشه چند تا هنوانه قرمز را هم بریده بود تا نشان دهد که این هندوانه ها قرمز هستند ! کنار پیاده رو ، پای درخت هم یک پوست هندوانه افتاده بود و گنجشک کنارش ایستاده بود و یواشکی به آن نگاه می کرد ،گنجشک پرید و یکی دوتا نوک به آن زد و ناگهان پرواز کرد! گنجشک بالای درخت نشست و به پایین نگاه می کرد ، این بار رفت و درست نشست روی هندوانه بریده شده بالای " آبی نیسان " و تا می توانست به هندوانه بریده شده نوک زد و دلی از عزا در آورد ! جیکی از شادمانی سر داد ؛ معلوم بود که طعم هندوانه به دلش نشسته بود ، یک نوک دیگر زد و پرید و دور شد! او امروز هندوانه هم خورده بود، راننده خوش خلق " آبی نیسان " و ما هم زدیم زیر خنده ! راننده گفت؛ این هم سهم اون بود ، خدا را شکر که آمد و سهمش را هم با خود برد!
هرکدام یادآور یک خاطره بودند خاطره ای از یک لباس ؛ که بدست آوردنش یک داستانی طولانی داشت ! پارچه ای که به خانه می آمد، سانتی متر پلاستیکی و حلقه شده و قیچی و سوزن و نخ همراهش روی کف اتاق می افتادند! و سپس آن پارچه با برش و قیچی و سوزن و چرخ خیاطی تبدیل به یک پیراهن یا لباس دیگر می شد دگمه ها گاه یک دسته چهار تایی می شدند و گاه یک دسته پنج تایی ! و شاید فقط یک دانه از آنها موجود می شد! ماجرای پیراهن آبی ، ماجرای یک حیات طولانی بود ، نه یک خاطره ساده ! حوا خانم همسایه مان پارچه ی آن را برایم خریده بود و آنا آن را برایم دوخته بود ، بدن پیراهن پارچه ای بود و یقه اش بافتنی ! همه با دقت به آن نگاه می کردند! اما یقه اش قبل از بقیه قسمت ها زوارش در رفت و کم کم پاره شد ! آنا با احتیاط بخیه های چرخ خیاطی را در روی یقه برش داد، یقه را باز کرد و سپس دوباره آن را بافت ! و بعد از بخیه و دوختن با سوزن و دست و اتو زدن ، پیراهنم دوباره نو شده بود ! مدتی با این پیراهن بسر کردم، دیگر اندازه اش کوچک و کلا زوارش در رفته بود! دیگر به تنم نمی آمد ! کوچک و پاره ! آنا این بار قیچی را آورد پیراهن را به شکل منظم برش داد تا از آن قطعات برای گردگیری استفاده کند و یقه کاموایی را هم کنار گذارد! آنچه که همچنان نو و سالم باقی مانده بود ! دگمه ها بودند ! دگمه هایی قرمز رنگ که بر روی یک پیراهن آبی تیره گره خورده بودند! آنا توبره پارچه ای دگمه ها را باز کرد و آنها را روی سینی ریخت ! من به سرعت شروع به بازی با آنها کردم ، دگمه های با شکل هم و یکسان را برای چند دهمین بار کنار هم چیدم و دگمه های جدید پیراهنم به آنها اضافه شدند ! او دگمه ها را دوباره جمع کرد و داخل توبره در کمد خیاطی اش گذاشت ! سال ها بر تعداد دگمه ها افزوده می شدند و هر از گاهی با شکسته شدن و یا افتادن یک دگمه از یک لباس و پیدا نشدن دگمه ی مشابه ، تمامی دگمه عوض می شدند ............... اکنون سال هاست که سری به این توبره نمی زنم که بعد از رفتن آنا و آتا به منزل مهری نقل مکان کرده اند! اما باز وقتی او توبره ی دگمه ها را باز می کند ، پرنده های خیال مرا تا دور دست های دست نایافتنی می برد و در یک لحظه باز برمی گرداند ! آنها چقدر شاد و رنگین هستند ! دگمه هایی که پوشش می دادند و مرا حفظ می کردند! و اکنون کلید خاطراتم شده اند!
ایوان نزد آبرام می آید و می گوید: - گوش کن، آبرام، یک روبل برای یک ماه به من قرض بده. ابرام پاسخ می دهد: «اشکالی ندارد. - من یک روبل به تو می دهم، اما یک ماه دیگر دو تا را به من برمی گردانی و تبر خود را به عنوان گرو پیش من می گذاری. می خواهی ؟ - آره می خوام! آبرام تبر را می گیرد و روبلی به ایوان می دهد. ایوان روبل را می گیرد، به در می رسد و آبرام به او می گوید: - گوش کن، ایوان، آیا دادن دو روبل در یک ماه برایت سخت خواهد بود؟ - خب، بله، سخت خواهد بود. -خب پس می تونی همین الان نصف بدهی من رو بپردازی. ایوان روبل را پس می دهد، بیرون می رود، می رود و فکر می کند: "روبلی وجود ندارد، تبر نیست، یک روبل هنوز بدهکار است، و مهمتر از همه، همه چیز درست است!"
مدتها شایعاتی منتشر شده بود مبنی بر اینکه یک شاهکار ادبی کامل که هرگز توسط مردم ندیده است، هنوز میتواند در گاوصندوق غبارآلود که توسط خانواده نویسنده فقید نگهداری میشود یا در آرشیو او در دانشگاه تگزاس در قفل و کلید قرار داشته باشد. روز جمعه انتشارات پنگوئن رندوم هاوس تایید کرد که یک رمان منتشرنشده گابریل گارسیا مارکز - با عنوان در ماه اگوست همدیگر را خواهیم دید - نه تنها وجود دارد، بلکه در سال 2024 در قفسه های آمریکای لاتین عرضه خواهد شد.
«من خيلي زود از احساس برتريي كه سفيدپوستان نسبت به ما داشتند آگاه گرديدم و توانستم در مقايسه با معلمين سفيدپوست ببينم كه چگونه پدرم حقير بهنظر ميآيد. آن موضوع غرورتان را وقتي كه هنوز كودكي بيش نيستند جريحهدار ميكند؛ به خودتان ميگوييد: «كاش آنها در جنگهاي نُهگانه اِكسهوسا شكست ميخوردند. من يكي از آنها هستم، و از آنجايي كه جنگهاي اِكسهوسا متوقفگرديدند شروع خواهم كرد و سرزمينم را باز پس ميگيرم!» آن قسمت از پوندولاند كه من در آن متولد گرديدم هنوز بصورت قبيلهاي اداره ميشود؛ مردان قبيله هنوز روي تپهها جمع ميگردند، پتوهاي سنتي را رويشان ميپوشانند. من به مدرسه دهكده رفتم و آگاهي سياسيام از آنجا بسيار كم و مبهم بود. پدرم معلم تاريخ مدرسه دولتي بود، انتظار ميرفت كه او رئيس قبيله كوچكي بشود، ولي او از تصدي آن امتناع كرد (در آن زمان من نتوانستم علت آن را درك نمايم). فقط در كلاس درس بود توانستم كه مسايل مربوطه به كشورم را درك نمايم. مادرم، معلم علوم سرخانه، فردي مذهبي و متعصب بود. وقتي كه فقط هشت سال بودم عادت كردم، كه با او و خواهر كوچكم در يك اطاق در بسته عبادت نماييم، و او ما را مجبور به دعا با صداي بلند ميكرد. وقتي كه پدرم آنجا بود، او ما را ـ دو يا سه دفعه در روز ـ در گوشهاي از باغ نگه ميداشت. باغي با علفهاي بلند كه مانند پناهگاهي او را كه در آن عبادت مينمود محافظت ميكرد. ما اجباراً او را در اين مراسم عبادي دنبال ميكرديم، كه از آن سر در نميآورديم. اين مراسم هميشهآنچنان ذهن مرا مشغول ميكرد كه باعث طغيان بعدي من نسبت به كليسا گرديد، در دبيرستان، فكر ميكنم علت طغياني عليه آن نوع تسلط زنانه او بود. در تمام نيايشها براي فرزندانش دعا ميكرد. او بايستي براي يكي از بچههايش ديوانه شده باشد. دعايش به درگاه خدا را براي پسرش را به ياد ميآورم. او همچنين اين احساس را در من گستراند، براي او ثابت خواهم كرد كه دختر همانند پسر براي والدين با ارزش ميباشد. به علاوه، ايمانم به خدا در دوران كودكيام، وقتي مادرم، سهدفعه در روز براي خواهر بيمارم شديداً دعا ميكرد متزلزل شده بود، در يكشنبهايكه از كليسا باز ميگشت سيسي ويُلوا[1] را كه سرفه همراه با خون داشت را يافت. خونريزي و پساز آن مرگ. من كنار پدرمايستاده بودم، دختربچهاي هفت ساله، وقتي كه او ملافهاي سفيد را بر روي خواهرمكشيد مادرم با دامن آهار زده در كنار پسرش زانو زد، از خداوند تقاضاي فرستادن فرشتگانش براي نجات فرزندش ميكرد. او بايستي به علت ابتلاء به بيماري سل درگذشته باشد.
کتاب را که ورق میزنیم در واقع تبریز 140سال پیش را به عینه میبینیم. مساجد مهم، بازارها، مناطق دیدنی، مراکز تجاری، ساکنان سواحل دریاچۀ ارومیه و آداب و رسوم خطه آذربایجان در آن هویدا است. مزید اطلاع خوانندگان عزیز باید گفت: که تبریز یک قرن و نیم پیش مهمترین شهر تجاری و پرجمعیت ایران بود. در عظمت و شکوه تبریز همین بس که وقتی ۴۰ سال قبل از آن یعنی ۱۸۰ سال پیش،میرزاتقیخان امیرکبیر والی وقت آذربایجان را ناصرالدین شاه به تهران برد تا دارالفنون را تأسیس کند و به کشور نظم و نظام دهد بزرگان تهران به پیشواز والی آذربایجان رفتند و امیرکبیر در سخنانی در پاسخ به سؤالات مردم تهران که در پایتخت قاجار چه خواهد کرد این جمله مستند امیرکبیر در تاریخ ضبط شده است که در جمع بزرگان تهران گفت: «من تهران را مثل تبریز خواهم ساخت.» روزگاری که صنعت، تجارت و اقتصاد ایران دست آذربایجانیها بود و مجموعه تاریخی بازار 1000 ساله تبریز،یادگار سلجوقیان که نصف کالا و اجناس و پول و سکه و ثروت کشور را در خود جای داشت و بخش مهمی از صادرات و واردات و تجارت کشور در همین بازار تبریز شکل میگرفت و کاروانهای تجاری با اشتران از هندوکش و چین ختن و قفقاز و بالکان و عثمانی اجناس را میآورند و کالاهای مورد نیاز خود را میبردند و اولین تجارتخانههای خارجی ایران در همین بازار تبریز شکل گرفته است که امروز متأسفانه آذربایجان صاحب صنعت، تجارت و ثروت دیروز کشور در اکثر شاخصها سقوط کرده و به یک دهم ثروت و تجارت کشور بسنده کرده است. در بخشی از این کتاب میخوانیم؛