توفیق وحیدی آذر

دگمه ها ، کلید خاطرات من

تاریخ انتشار : ۱۹:۲۳ ۲۲-۱۰-۱۴۰۲

هرکدام یادآور یک خاطره بودند خاطره ای از یک لباس ؛ که بدست آوردنش یک داستانی طولانی داشت ! پارچه ای که به خانه می آمد، سانتی متر پلاستیکی و حلقه شده و قیچی و سوزن و نخ همراهش روی کف اتاق می افتادند! و سپس آن پارچه با برش و قیچی و سوزن و چرخ خیاطی تبدیل به یک پیراهن یا لباس دیگر می شد دگمه ها گاه یک دسته چهار تایی می شدند و گاه یک دسته پنج تایی ! و شاید فقط یک دانه از آنها موجود می شد! ماجرای پیراهن آبی ، ماجرای یک حیات طولانی بود ، نه یک خاطره ساده ! حوا خانم همسایه مان پارچه ی آن را برایم خریده بود و آنا آن را برایم دوخته بود ، بدن پیراهن پارچه ای بود و یقه اش بافتنی ! همه با دقت به آن نگاه می کردند! اما یقه اش قبل از بقیه قسمت ها زوارش در رفت و کم کم پاره شد ! آنا با احتیاط بخیه های چرخ خیاطی را در روی یقه برش داد، یقه را باز کرد و سپس دوباره آن را بافت ! و بعد از بخیه و دوختن با سوزن و دست و اتو زدن ، پیراهنم دوباره نو شده بود ! مدتی با این پیراهن بسر کردم، دیگر اندازه اش کوچک و کلا زوارش در رفته بود! دیگر به تنم نمی آمد ! کوچک و پاره ! آنا این بار قیچی را آورد پیراهن را به شکل منظم برش داد تا از آن قطعات برای گردگیری استفاده کند و یقه کاموایی را هم کنار گذارد! آنچه که همچنان نو و سالم باقی مانده بود ! دگمه ها بودند ! دگمه هایی قرمز رنگ که بر روی یک پیراهن آبی تیره گره خورده بودند! آنا توبره پارچه ای دگمه ها را باز کرد و آنها را روی سینی ریخت ! من به سرعت شروع به بازی با آنها کردم ، دگمه های با شکل هم و یکسان را برای چند دهمین بار کنار هم چیدم و دگمه های جدید پیراهنم به آنها اضافه شدند ! او دگمه ها را دوباره جمع کرد و داخل توبره در کمد خیاطی اش گذاشت ! سال ها بر تعداد دگمه ها افزوده می شدند و هر از گاهی با شکسته شدن و یا افتادن یک دگمه از یک لباس و پیدا نشدن دگمه ی مشابه ، تمامی دگمه عوض می شدند ............... اکنون سال هاست که سری به این توبره نمی زنم که بعد از رفتن آنا و آتا به منزل مهری نقل مکان کرده اند! اما باز وقتی او توبره ی دگمه ها را باز می کند ، پرنده های خیال مرا تا دور دست های دست نایافتنی می برد و در یک لحظه باز برمی گرداند ! آنها چقدر شاد و رنگین هستند ! دگمه هایی که پوشش می دادند و مرا حفظ می کردند! و اکنون کلید خاطراتم شده اند!

تبریز امروز:

دگمه ها

هرکدام یادآور یک خاطره بودند خاطره ای از یک لباس ؛ که بدست آوردنش یک داستانی طولانی داشت ! پارچه ای که به خانه می آمد، سانتی متر پلاستیکی و حلقه شده و قیچی و سوزن و نخ همراهش روی کف اتاق می افتادند! و صابون که یادم رفته بودبرای کشیدن خط روی پارچه! سپس آن پارچه با برش و قیچی و سوزن و چرخ خیاطی تبدیل به یک پیراهن یا لباس دیگر می شد دگمه ها  گاه یک دسته چهار تایی می شدند و گاه یک دسته پنج تایی ! و شاید فقط یک دانه از آنها موجود می شد!

ماجرای پیراهن آبی ، ماجرای یک حیات و زندگی پر تلاطم کودکی بود ، نه یک خاطره ساده ! حوا خانم همسایه مان پارچه ی آن را برایم  خریده بود و آنا آن را برایم دوخته بود ، بدن پیراهن پارچه ای بود و یقه اش بافتنی ! همه با دقت به آن نگاه می کردند! اما یقه اش قبل از بقیه قسمت ها زوارش در رفت و کم کم پاره شد ! آنا با احتیاط بخیه های چرخ خیاطی را در روی یقه برش داد، یقه را باز کرد و سپس دوباره آن را بافت ! و بعد از بخیه و دوختن با سوزن و دست و اتو زدن ، پیراهنم دوباره نو شده بود ! مدتی با این پیراهن بسر کردم، دیگر اندازه اش کوچک و کلا زوارش در رفته بود! دیگر به تنم نمی آمد ! کوچک و پاره ! آنا این بار قیچی را آورد پیراهن را به شکل منظم برش داد تا از آن قطعات برای گردگیری استفاده کند و یقه کاموایی را هم کنار گذارد! آنچه که همچنان نو و سالم باقی مانده بود ! دگمه ها بودند ! دگمه هایی قرمز رنگ که بر روی یک پیراهن آبی تیره  گره خورده بودند!

آنا توبره پارچه ای دگمه ها را باز کرد و آنها را روی سینی ریخت !  من به سرعت شروع به بازی با آنها کردم ، دگمه های با شکل هم و یکسان را برای چند دهمین بار کنار هم چیدم  و دگمه های جدید پیراهنم به آنها اضافه شدند !

او دگمه ها را دوباره جمع کرد و داخل توبره در کمد خیاطی اش گذاشت !

سال ها بر تعداد دگمه ها افزوده می شدند و هر از گاهی با شکسته شدن و یا افتادن یک دگمه از یک لباس و پیدا نشدن دگمه ی مشابه ، تمامی دگمه عوض می شدند ...............

اکنون سال هاست که سری به این توبره نمی زنم که بعد از رفتن آنا و آتا به منزل مهری نقل مکان کرده اند!

اما باز وقتی او توبره ی دگمه ها را باز می کند ، پرنده های خیال مرا تا دور دست های دست نایافتنی می برد و در یک لحظه باز برمی گرداند !

راستی دگمه های بزرگ مال پالتو آنا بودند ، آن دو دگمه متعلق به پالتو آتا بود و ...........................

آنها چقدر شاد و رنگین هستند ! دگمه هایی که پوشش می دادند و مرا حفظ می کردند! و اکنون کلید خاطراتم شده اند! 

توفیق وحیدی آذر


نظرات کاربران


@