خوشنویسی درویش عبدالمجید بر روی تصویری مینیاتوری از خویش
تصویر حضرت استاد درویش عبدالمجید که توسط محمدهادی، تذهیبکار و نگارگر زمان خود درویش کشیده شده است و درویش با خط زیبای خود زیبایی آن را دو چندان کرده است گر کسی عاشق رخسار تو باشد چکند طالب دولت دیدار تو باشد چکند شوخی و بی خبر از درد گرفتاری عشق دردمندی که گرفتار تو باشد چکند
نامه ای به شیوه نگارش قاجار
روحی فداک هیچ می دانی چندان که حضور شما طرب آمیز است صد چندان دوری شما تعب انگیز از روزی که از خدمت سرکار مرخصی حاصل کرده الی کنون بهیچ وجه حالی که بتوان دو کلمه تحریر نماید در خود مشاهده ننموده روز را در کسالت شبها را به بطالت گذرانیده لیکن امیدوار چنان است بر خلاف ماضی چند روزی که ایام تعطیل است به طوری بگذراند بعد از آن شاید توفیق رفیق گشته تلافی مافات بشود محض اطلاع زحمت افزا گردید زیاده مطلبی ندارد
تذکرة الأولیاء ، ذکر جنید بغدادی قدس اللّه روحه العزیز- شیخ فریدالدین عطار
نقل است که سیدی بود که او را ناصری گفتندی. قصد حج کرد. چون به بغداد رسید به زیارت جنید رفت و سلام کرد. جنید پرسید که سید از کجاست؟ گفت: از گیلان/ گفت: از فرزندان کیستی؟ گفت: از فرزندان امیرالمؤمنین علی رضی الله عنه. گفت: پدر تو دو شمشیر می‌زد، یکی با کافران و یکی با نفس. ای سید که فرزند اوئی! از این دو کدام کار فرمائی؟
من عهد تو سخت سست می‌دانستم
من عهد تو سخت سست می‌دانستم بشکستن آن درست می‌دانستم این دشمنی ای دوست که با من ز جفا آخر کردی نخست می‌دانستم
نمایشگاه بین‌المللی خطاطی و تذهیب به نام حامد آمدی خطاط ترک
ششمین دور نمایشگاه بین‌المللی خطاطی و تذهیب که وزارت فرهنگ اردن آن را برگزار می‌کند در شهر عقبه آغاز به کار کرد. این دوره از نمایشگاه به نام حامد آمدی، خطاط ترک، نام‌گذاری شده است.
جودت همه آن کند که دریا نکند
جودت همه آن کند که دریا نکند این دم کرمت وعده به فردا نکند حاجت نبود از تو تقاضا کردن کز شمس کسی نور تقاضا نکند
ز رشک قدت ای سرو سمن بَر
ز رشک قدت ای سرو سمن بَر به صد پاره دلی دارد صنوبر به باغ خلد اگر شاخ گلی هست تو آن شاخ گلی ای شوخ دلبر نهال حسنی و ما چشم داریم که آریمت به آب دیده در بر
الهی ! الهی ! خطا کرده‌ایم
الهی ! الهی ! خطا کرده‌ایم تو بر ما مگیر آنچه ما کرده‌ایم گنه کارم و عذر خواهم توئی چه حاجت به پرسش؟ گواهم توئی ...................................
ای سر تو در سینه هر محرم راز
ای سر تو در سینه هر محرم راز پیوسته در رحمت تو بر همه باز هر کس که به درگاه تو آورد نیاز محروم ز درگاه تو کی گردد باز
در تاثیر تربیت در باب هفتم گلستان
از عقوبت آن نیندیشد و حلال از حرام نشناسد سگی را گر کلوخی بر سر آید ز شادی بر جهد کین استخوانی است وگر نعشی دو کس بر دوش دارند لئیم الطبع پندارد که خوانی است اما صاحب دنیا بعین عنایت حق ملحوظ است و بحلال از حرام محفوظ همانا تقریر این سخن نکردم و برهان این مدعا نیاوردم انصاف ازو توقع کرده ام هرگز دیدی دغایی را دست بر کتف بسته یابینوایی در زندان نشسته یا پرده معصومی دریده یا کفی از معصم بریده الا بعلت درویشی
لب لعل تو کام اهل وفا
لب لعل تو کام اهل وفا لعلیل الفراق فیه شفا دردنوشان جام درد تواند صف نشینان بارگاه صفا کی به روی تو خوش توانم زیست همچو موی تو فتنه ای ز قفا .........................................
این کهنه رباط را که عالم نام است
این کهنه رباط را که عالم نام است وآرامگه ابلق صبح و شام است بزمی‌ست که واماندۀ صد جمشید است قصری‌ست که تکیه‌گاه صد بهرام است
ما را به هيچ داد، که ارزان خريده بود
روز وداع گريه نه در حد ديده بود توفان اشک تا به گريبان رسيده بود نزديک بود کز غم من ناله برکشد از دور هر که ناله زارم شنيده بود ............................................ زان دردمند شد تن مسکين، که مدتي دل درد آن دو نرگس بيمار چيده بود روز وداع دل بشد از دست و حيف نيست کان روز اوحدي طمع از جان بريده بود
خبری زآن به خشم رفته بگوی
مرحبا ای نسیم عنبر بوی خبری زآن به خشم رفته بگوی دلبر سست مهر سخت کمان صاحب دوست روی دشمن خوی ................................................... سعدیا شور عشق می‌گوید سخنانت نه طبع شیرین گوی هر کسی را نباشد این گفتار عود ناسوخته ندارد بوی
دردا که نوید وصل شد دیر آخر
دردا که نوید وصل شد دیر آخر غمخانه دل شد زبر و زیر آخر کو پیک اجل که شد دل از زندگیم بی آن رخ ماه چارده سیر آخر
ایسته سن كؤنلوم كیمی زولفون پریشان اولماسین
ایسته سن كؤنلوم كیمی زولفون پریشان اولماسین اول قده ر ناز ائت منه آه ائتمك امكان اولماسین درد عشقین قصد جان ائتدی سه من هم شاكیرم ایسته رم جیسمیم ده درد اولسون داخی جان اولماسین قویما اغیار ائیله سین كویین ده جولان ای پری اهرمن لر مالك ملك سلیمان اولماسین ............................................................ ............................................................... مبتلای درد عشقم ال گؤتور مندن طبیب ائیله بیر تدبیر كی بو درده درمان اولماسین صابیرا امید وصل ایله غم هیجرانه دؤز هانسی بیر مشكل دی كی صبر ایله آسان اولماسین
که روز غم بجز ساغر نگیرم
مزن بر دل ز نوک غمزه تیرم که پیش چشم بیمارت بمیرم نصاب حسن در حد کمال است زکاتم ده که مسکین و فقیرم چو طفلان تا کی ای زاهد فریبی به سیب بوستان و شهد و شیرم چنان پر شد فضای سینه از دوست که فکر خویش گم شد از ضمیرم ................................................................ خوشا آن دم کز استغنای مستی فراغت باشد از شاه و وزیرم من آن مرغم که هر شام و سحرگاه ز بام عرش می آید صفیرم چو حافظ گنج او در سینه دارم اگر چه مدعی بیند حقیرم
من دوستدارِ رویِ خوش و مویِ دلکَشَم مَدهوشِ چَشمِ مست و مِیِ صافِ بی‌غَشَم
من دوستدارِ رویِ خوش و مویِ دلکَشَم مَدهوشِ چَشمِ مست و مِیِ صافِ بی‌غَشَم گفتی ز سِرِّ عهدِ ازل یک سخن بگو آنگَه بگویمت که دو پیمانه دَر کَشَم من آدمِ بهشتیَم اما در این سفر حالی اسیرِ عشقِ جوانان مَه وَشَم در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز اِسْتادِه‌ام چو شمع، مَتَرسان ز آتشم شیراز معدنِ لبِ لَعل است و کانِ حُسن من جوهریِّ مُفلِسَم، ایرا مُشَوَّشَم از بس که چَشمِ مست در این شهر دیده‌ام حقّا که مِی نمی‌خورم اکنون و سَرخوشم ............................................................ حافظ عروسِ طَبعِ مرا جلوه آرزوست آیینه‌ای ندارم از آن آه می‌کشم
محک محبت دانی که چه آمد، یکی بلا و قهر و دیگر ملامت و مذلت
محک محبت دانی که چه آمد، یکی بلا و قهر و دیگر ملامت و مذلت؛ گفتند اگر دعوی عشق ما می کنی نشانی باید. محک بلا و قهر و ملامت و مذلت بر وی عرض کردند قبول کرد، در ساعت این دو محک گواهی دادند که نشان عشق صدقست.. هرگز ندانی که چه می گویم در عشق جفا بباید و وفا بباید تا عاشق پختۀ لطف و قهر معشوق شود و اگر نه خام باشد و از وی چیزی نیاید.. دریغا کمال عشق را مقامی باشد از مقامات عشق که اگر دشنام معشوق شنود او را خوشتر از لطف دیگران آید و هرکه نداند او در راه عشق بیخبر باشد.. ... پای همت بر دو عالم نیز و برآدم زنیم
پارسایی گرفتار در محبت
پارسایی را دیدم به محبت شخصی گرفتار نه طاقت صبر و نه یارای گفتار. چندان که ملامت دیدی و غرامت کشیدی ترک تصابی نگفتی و گفتی: کوته نکنم ز دامنت دست ور خود بزنی به تیغ تیزم بعد از تو ملاذ و ملجائی نیست هم در تو گریزم ار گریزم
بگفت از عشق کارت سخت زار است
نخستین بار گفتش کز کجایی بگفت از دار ملک آشنایی بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند بگفت انده خرند و جان فروشند بگفتا جان‌فروشی در ادب نیست بگفت از عشقبازان این عجب نیست بگفت از دل شدی عاشق بدینسان؟ ....................................................................................................................................................................................................................................................... بگفتا رو صبوری کن در این درد بگفت از جان صبوری چون توان کرد بگفت از صبر کردن کس خجل نیست بگفت این دل تواند کرد دل نیست بگفت از عشق کارت سخت زار است
از دریچهٔ چشم مجنون باید در جمال لیلی نظر کردن
مجنون به فراست دریافت، گفت: از دریچهٔ چشم مجنون باید در جمال لیلی نظر کردن تا سرّ مشاهدهٔ او بر تو تجلی کند..................................................
نیست بیجا ناله‌ام از تنگیِ جا در قفس
نیست بیجا ناله‌ام از تنگیِ جا در قفس مرغی‌ام افتاده از دامان صحرا در قفس عندلیبِ ناشده هرگز به باغی نغمه‌سنج گاهگاهی ناله‌ای می‌کرد اما در قفس موسم گل شد بگو صیاد! آخر کی رواست؟ جای هر بلبل به گلشن، منزل ما در قفس کیستم بی همزبان خاموش آن مرغ اسیر کز هم‌آوازان خویش افتاده تنها در قفس گر اسیران را خوش آمد گفتگویی دور نیست همچو طوطی گشته‌ام مشتاق گویا در قفس
خيال چشم مست ياريلن دل مئی پرست اۏلدو،
خيال چشم مست ياريلن دل مئی پرست اولدو، وئرين طفلان مکتب مژده، کيم ديوانه مست اولدو. بساط عشقه چون قويدوم قدم اوّلکی منزلده، اليمدن شيشه ی ايمان [و] دين دوشدو شکست اولدو نه دندير بيلميرم آهیم اودو يارا نشست ائتمز، وحال آن که نئجه داش قلب اولا يئتدی، نشست اولدو؟ دئيه رديم وصله يئتسم، ائيله رم اؤز درديمه درمان، يئتيب پروانه تک ياندیم، شکستيم ياخشی بست اولدو. کمند آهی چوخ آهو دالینجان آتدیم آخرده، بِحمدالله شکاريم بير غزال شير مست اولدو. وئريب سربست ليک فرمانی کلاً اختيار ائتديم، اۏ گوندن کيم کؤنول زنجير عشقه پای بست اولدو. گؤزوم، افتاده اول، گر چشمه سار فيضه طالبسن، نئچون قالماز سوسوز عالمده هر بير يئر کی پست اولدو. او صرّافی کيم ائتميشدی مسخّر عالمی ديلده، گئديب دل بيلمه ين دلدارا ايمدی زيردست اولدو.