تبریز امروز:
اولین روزی که پرنده قبول کرد داخل دهان کروکودیل برود، روز بسیار عجیبی بود! چگونه پرنده توانسته بود با یک کروکودیل درنده به تفاهم شفاهی برسد که آزادانه وارد دهانش شود، باقیمانده گوشت حیوانات را از لای دندانهایش بخورد و سپس سالم از دهان آن حیوان فوقالعاده وحشی و گوشتخوار خارج شود؟! آنها چگونه این قرارداد را مذاکره کردند و این همزیستی مسالمتآمیز را پذیرفتند؟! آیا واقعاً ممکن است چنین اتفاقی رخ دهد؟! البته حالا که شده است، میتوان گفت آن دو به این درک رسیدند که دشمنان همیشه دشمن باقی نمیمانند و شاید دوستان نیز همواره دوست نباشند. منافع مشترکشان باعث شد به این تفاهم برسند!
اما آیا ممکن است روزی که کروکودیل شکاری گیرش نیاید، دهانش را باز کند و پرنده را بیسر و صدا با یک حرکت چپ و راست ببلعد؟! مطمئناً اگر حتی یک بار چنین اتفاقی میافتاد، دیگر هیچگاه شاهد این صحنه عجیب نبودیم! حتی در سیرکها هم چنین کاری نمیکنند!
احتمالاً قدمت این ماجرا به چند صد سال پیش برمیگردد؛ شاید هم چند هزار سال! زمانی که انسانها اصلاً تاب و تحمل همدیگر را نداشتند! البته شاید هم بیشتر از امروز صبور بودند!
در آن روز، کروکودیل دندانهایش درد میکرد، چون هرگز آنها را مسواک نزده بود. دستهایش هم آنقدر کوچک بودند که نمیتوانست با ناخنهایش دندانهایش را تمیز کند یا نخ دندان بکشد! شاید هم دندانهایش درد نمیکردند، اما او نیاز داشت گوشتهای باقیمانده بین دندانهایش را پاک کند. از سر ناراحتی، دهانش را باز کرد و منتظر شد تا بالاخره اتفاقی بیفتد.
و آن اتفاق عجیب افتاد! پرندهی زیبای کوچک متوجه ماجرا شد. با زبان بیزبانی، درد کروکودیل را پرسید و کروکودیل ماجرای گوشتهای بین دندانهایش را تعریف کرد و از پرنده کمک خواست. اما پرنده مگر عقل نداشت که بیاحتیاط داخل دهان کروکودیل برود و دندانهایش را تمیز کند؟! شاید همین کروکودیل دهها پرندهی بزرگتر، مانند فلامینگو و اردکهای مرداب را شکار کرده و خورده بود! این کوچولو هم میتوانست به جمع آنها اضافه شود!
اما کروکودیل با زبان تمساحیاش قول داد و پرندهی کوچک با صدای جیپجیپ پاسخ داد. آیا فریبی در کار بود؟ اما کروکودیل اشک ریخت و پرنده به یاد ضربالمثل "اشک تمساح" افتاد. "نه ائتملی؟" به زبان ترکی یعنی "چه باید کرد؟"
این ماجرا هزار سال طول کشید! کروکودیل اشک تمساحی میریخت و پرندهی چابک به فکر فرو رفته بود. نوعدوستی و بشردوستی در این قصه جایی نداشتند، چون او پرنده بود و طرف مقابلش کروکودیل! بشری در میان نبود. اما اشک، اشک بود؛ حتی اگر اشک تمساحی باشد!
پرندهی دریادل، دل به دریا زد و از کروکودیل خواست دهانش را باز کند و تا زمانی که او داخل دهان است، آن را نبندد. کروکودیل قبول کرد و دهانش را با خوشحالی باز کرد. هنوز یک ساعت از خوردن یک گاو نگذشته بود که خود را به آب زده بود و گیر کروکودیل افتاده بود! لابلای دندانهایش پر از گوشت بود.
آروارههای کروکودیل باز شدند و پرنده با همان دریادلی، دل به دریا زد و وارد دهان کروکودیل شد. دهان و دندانهای کروکودیل کاملاً از باقیماندهی غذای گاوی پاک شدند و گوشت گاو هم برای پرنده یک منوی غذای تازه بود که تا به حال نخورده بود!
احساس شادمانی کروکودیل را فرا گرفت و پرنده از صدای نفسهایش متوجه این موضوع شد. از آن روز به بعد، که حدوداً بیش از ده هزار سال از آن میگذرد (البته صحیحتر بگویم: ده هزار و ششصد و چهار سال و هشت ماه و پانزده روز!)، کروکی و پری با هم دوست شدهاند! یعنی دیگر پرنده، کروکودیل را "کروکی" و کروکودیل پرنده را "پری" صدا میزند!
آنها واقعاً فهمیدهاند که دشمن همیشه دشمن نیست، اما پرنده هنوز میداند که دوست هم همیشه دوست نیست. باید کمی هم مواظب بود و جانب احتیاط را گرفت!