جیانلوئیجی توکافوندو پس از تحصیل در موسسه هنرهای زیبا در اوربینو، حرفه نقاشی خود را با پیروی از تکنیکی آغاز کرد که در دهه 1990 او را به عنوان یکی از ضروری ترین کارگردانان فیلم های انیمیشن معرفی کرد. توکافوندو تقریباً همیشه از تصاویر از پیش موجود به عنوان رسانه ای برای فیلم های خود استفاده می کند و فرم های روانی را بر روی سطوح آنها ایجاد می کند که تمام جادو و شعر حرکت را در خود دارند. رنگ با کار بر روی حافظه آنها، دستکاری و دگرگونی آنها را احیا می کند. در چند سال گذشته با استفاده از همین تکنیک، او همچنین صحنههای تئاتر و اپرا را طراحی کرده، پوسترهای متعددی خلق کرده و تعداد زیادی متون را به تصویر کشیده است که اغلب از طریق آنها به فرهنگ عامه و روشنفکر ایتالیا ادای احترام میکند. و بدین ترتیب گفتگوی شاعرانه بین نقاشی، ادبیات و سینما را دنبال می کنیم.
چند روز بود که بابا م از من می خواست که با هم به مغازه سلمانی محله برویم ،تا موهایم را کوتاه کنم ! اما من اصلا علاقه ای به کوتاه کردن مو نداشتم و دوست داشتم موهایم را بلند نگه دارم ! اما بالاخره زور من نرسید و با هم به مغازه سلمانی رفتیم ! تا روی صندلی نشستم بی اختیار اشک هایم سرازیر شدند! آقای آرایشگر و بابام هر دو مات مانده بودند که با گریه ی من چکار بکنند! ناگهان صدای بابام را شنیدم که یواشکی مرا صدا می زد ! تا برگشتم او را دیدم که کلاه خودش را برعکس گذاشته و بدنش را خم کرده است ! در یک حرکت بعد او دستانش را روی زمین گذاشت و باز یک کار خنده دار دیگر انجام داد ! خیلی خنده دار شده بود و لبخند بر روی لب هایمان نشست! بابام ادامه می داد و شکلک در می آورد و کارهای خنده دار می کرد ! و من و آقای آرایشگر محو تماشای او شده بودیم ! تا اینکه کار آقای سلمانی موهایم را اصلاح کرد و کارش به پایان رسید ! اما آن چه که اتفاق افتاده بود باور نکردنی شده بود! او از بس حواسش به ادا بازی های بابام بودکه موهایم را به شکل عجیبی درآورده بود! این هم شد آخر و عاقبت شکلک بازی در آرایشگاه!
زن و شوهر سالخورده ای فقیر متوجه تلاش یک نهال کوچک در کف خانه شان می شوند ، آنها امکان بزرگ شدن و حتی خارج شدن از سقف را به آن می دهند وماجرا ادامه می یابد ........................................... و خروس از آن زمان است که صبح ها بانگ بر می آورد و ماجرای حاکم ظالم را فریاد می کشد
دندانم درد می کرد ، بابام گفت یک دستمال ببندیم شاید دردش تمام شود ،اما هیچ خبری نشد و درد دندانم بیشتر می شد. بابام گفت حالا که باز دندانت درد می کند ، برویم پیش دندان پزشک! وقتی دندانپزشک با گاز انبرش خواست دندان من را بکشد من نتوانستم تحمل کنم و از روی صندلی پایین پریدم ! بابام که این ماجرا را دید ، شروع کرد به نصیحت من ! و بعد گفت حالا ببین این که ترسی نداره ، من الان می نشینم روی صندلی و آقای دکتر دندان های من را هم معاینه می کنه ! وقتی بابام روی صندلی نشست آقای دکتر از او خواست تا دهانش را باز بکنه و به دندان های بابام دست می زد ! ناگهان آقای دکتر گفت؛ آقا این دندان شما خراب است ، الان باید آن را بکشم ! بابام که تا آن زمان راحت و بی خیال روی صندلی نشسته بود با شنیدن این حرف و دیدن گاز انبر چنان فریادی کشیدو گفت نه آقای دکتر من می ترسم ! که من هیچ باورم نشد.
شب خوابم نمی آمد ، هرچه کردم ، اصلا خوابم رفته بود ! بابام هم که قبل از خواب از من می خواست که کمی زودتر بخوابم ! چاره ای نبود کمی این ور آن ور کردم نشد که نشد! هنوز بابام از اتاق خارج نشد بود که فریاد کشیدم که خوابم نمی آد ! من بازی می خوام ! بابام که در حال رفتن از اتاق خواب من بود دوباره برگشت ! او شروع کرد به انواع بازی و شیطنت های مختلف ! از پاهایم گرفته بود و من با دستانم راه می رفتم ! بابام فکر کرد که من دیگر خسته شده ام و خواهم خوابید ! او بمن شب بخیر گفت و خواست از اتاق بیرون برود که باز من فریاد کشیدم و او را صدایش کردم! باااابااا! بابام خیلی تعجب کرد و جا خورد ! آره من بازهم نخوابیده بودم ! این بار بابام مرا روی پاهایش بلند کرده بود و با من شوخی می کرد ! خسته شده بود خوابش می آمد از من خواست که بخوابم ! اما من خوابم نمی آمد!با گریه ازش خواستم که کنار من بخوابد تا خوابم ببرد ! بابای مهربان من دیگر جوابی نداشت، او هم آمد و کنار من توی تخت خوابم خوابید ! هرچند توی تخت جا نمی شد! راستی که بابا چقدر مهربان است!
دوست بابام برایش یک سیگار برگ هدیه آورده بود؛ بابام از این هدیه بسیار خوشحال بود، می خواست آن را روشن کند ، با اینکه بارها از زیان و آسیب های سیگار برایم صحبت کرده بود، او دلش نمی آمد که از سیگار برگ دست بکشد ، به این منظور بالاخره کلاه مخصوص جشن را سرش گذاشت و روی مبل راحتی لم داد و سیگار را آتش زد. بابام با مهارت دود سیگار را به حلقه تبدیل می کرد وبه هوا می فرستاد ! این هم فرصتی شد برای من تا داخل این حلقه ها بپرم و در میان آنها بازی خطرناک عبور از حلقه ی سیگار را انجام بدهم
همواره با قطع درگیری و نزاع می توان به نتایج خوب دست یافت ، این کارتون به این ماجرا می پردازد.......
من ترانه را دیدم موسیقی را نقاشی کردم رنگ ها را شنیدم رنگین کمان را لمس کردم ! و چشمه های عمیق را در زمین! موسیقی من صحبت می کند ! رنگ هایم می رقصند! بیا ! گوش کن ! و خیال به پرداز! و به ترانه ات نگاه کن !
یک کاترپیلار کوچک در طول هفته غذا میخورد و میخورد... و کلا یک هفته غذا میخورد.
موزه کاریکاتور یک موزه استثنایی در تبریز برای یک سرزمین بزرگ است ؛ جا افتادگی آن در محل ؛ ساختمان زیبایش و هویت و عنوان آن که اعتباری برای یک شهر بافرهنگ است ، وجود آن را ضرورت می بخشد ، هنر و فرهنگ سهم چندانی از حمایت های مالی را ندارند ؛ چاره ای جز این نیست که بخش های اجتماعی و فرهنگی شهرداری و سازمان های دیگر مرتبط با حمایت از این موزه ی شاد که بخشی از نیازهای روحی و هنری و فرهنگی شهر را در محلی خاکستری تامین می کند ، در اعتلای این مکتب مبتکر و نمادی از تفکر، هنرمندی و ایده پردازی بسیاری از جوانان و مردمان این شهر حمایت نمایند. شورا و شهرداری چاره ای جز این حمایت ندارد ؛ شادمانی و هنر در دوران تلخ فشارهای اقتصادی و بحران های روحی بسیار در اجتماع علاج موثری برای ارتقا زندگی مفید مردمان خواهند بود.
در خانه مشغول بازی بودم ، با چوب هاکی می خواستم توپ را بزنم که ناگهان چوب به آینه ی تمام قد روی دیوار برخورد کرد! آینه شکست و تکه هایش روی زمین ریخت ! خیلی ترسیده بودم ؛ چکار می توانستم بکنم ! بقیه شیشه ها را شکستم و همه چیز را تمیز کردم ! حالا نوبت نقاشی تصویر بابام در جای خالی تابلو بود. نقاشی را تمام کرده بودم که بابام سر رسید ، در حال گره زدن کراواتش بود که ناگهان متوجه شد که در تصویر آینه به جای کراوات ؛ او پاپیون دارد ....کاری نمی شد کرد مگر آنکه یواشکی زد به چاک !
بابام می خواست از خودش عکس بگیرد ، البته سر بابام بدون مو بود ! دوربین را روی سه پایه تنظیم کرده بود و ریسمان عکاسی اتوماتیک را هم به آن وصل کرده بود. من هم مشغول تماشای کارهایش بود که ناگهان از من خواست روی سرش کله معلق بایستم ! از این موضوع خیلی تعجب کرده بودم ، اما رفتم و کله معلق روی سر بابام ایستادم ، موهایم هم روی سر بابام ریخت ، بابام ریسمان دوربین را کشید و عکس را گرفت! بعد از درآوردن عکس با قیچی عکس را از نیمه برش داد و آن وقت بود که من متوجه ماجرا شدم ! بابام یک عکس با موهای کامل روی سرش گرفته بود !
ابرها بر آسمانند برف ها سوی زمین روان ! بوران وزان بر روی شان همه جا سپیدی همه جا سرما
یک روز تعطیل بابام گفت ، بلند شو بریم باشگاه بدن سازی ! با هم رفتیم باشگاه ! تمرین وزنه برداری کردیم ، سپس نوبت طناب بازی رسید ، عملیات ژیمناستیک را انجام دادیم و کلی بازی های دیگر دمبل هم بلند کردیم ! وقت تمرین به پایان رسیده بود که بابام با قدرت تمام با یک دستش من را بلند کرد ! خوب بعد از بابام نوبت من می شد و من هم دست بابام را گرفتم و او را بالای سرم بردم ! واقعا قیافه ی بابام دیدنی شده بود!
یک روز بابام گفت که امروز روز تعطیل است بیا برویم به باغ وحش ! من هم خوشحال با او به راه افتادم ! در باغ وحش ابتدا به طرف استخر حیوانات آبزی راه افتادیم و در کنار استخر مشغول تماشای آب بودیم که ناگهان یک فک دریایی سرش را از توی آب بیرون آورد. من و بابام با دقت مشغول تماشای فک بودیم تا اینکه کله ی فک دوم هم از توی آب بیرون آمد! قیافه فک بسیار آشنا به نظر می رسید ، به فک نگاه کردم و سپس به بابام !؟ واااااای ! بابام هم متوجه موضوع شباهت شده بود. بابام کمی به فکر فرو رفت و با دلخوری دست من را گرفت و با شدت کشید تا از باغ وحش بیرون برویم!
یک مقام بلندپایه گفت، تاسیسات پرتاب موشکی که قرار است در سال آینده در جنوب قزاقستان آغاز شود، قرار است به نام نورسلطان نظربایف، رئیس جمهور سابق این کشور نامگذاری شود. نظربایف استارت، که به طور مشترک با روسیه در فضاپیمای بایکونور ساخته میشود، نسل جدیدی از کشتیهای طراحی شده را در خود جای میدهد که در مقایسه با نمونههایی که در حال حاضر استفاده میشوند، اثرات زیستمحیطی کمتری داشته باشند.
بابام همیشه از مهارت خود در تیراندازی می گفت تا اینکه یک روز از من خواست تا با هم به پارک محله برویم، تا او بتواند هدف گیری خود را به من نشان دهد. او مقوایی را که روی آن یک دایره کشیده بود ؛ بر روی درخت نصب کرد و سپس اسلحه بادی خود را به سمت آن نشانه رفت و شلیک کرد. گلوله هنوز به درخت نرسیده روی زمین افتاد ، من که متوجه ماجرا شدم از روی درخت نشانه مقوایی را کندم و در میان تعجب بابام روی زمین و جایی که گلوله افتاده بود ، قرار دادم ! بابام دوباره شلیک کرد ولی این بارگلوله درست روی نشانه مقوایی افتاد، یعنی بابام درست به هدف زده بود.
توی کوچه با پسر همسایه مان بگو مگو مان شد و چند تا هم مشت به طرف هم پرتاب کردیم ، او منو زد و من هم او را ! هردو تا بطرف خانه دویدیم ، من ماجرا را به بابام گفتم و بابام با عصبانیت دست من را گرفت و به طرف خانه همسایه راه افتاد. در راه دیدیم ، پسر همسایه هم با پدرش در حال آمدن به طرف خانه ما هستند ! بابام و پدر او با هم شروع به صحبت کردند ، سپس صدایشان کم کم بلندتر شد و ناگهان با هم گلاویز شدند وبه همدیگر مشت و ضربه می زدند .اما من و پسر همسایه مان که از تماشای این سر و صداها و دعوا خسته شده بودیم ، با هم شروع به بازی کردیم ! آنها کتک کاری می کردند و ما هم مشغول شادمانی بودیم.
بابام می خواست به مسافرت برود و مرا را نیز با خودش نمی برد ، هرچه من می گفتم او هم قبول نمی کرد ، تا اینکه گفت ؛ پول بلیط برای تو ندارم ! من هم گفتم این که کاری نیست ، بدون بلیط می آیم! خرج مان هم کمتر می شود ! داخل چمدان شدم و پاهایم را از توی آن بیرون آوردم و همراه بابام از کنار مامور کنترل بلیط گذشتیم ! ابتدا مامور توجهی به چمدان بابام نکرد ، اما ناگهان چشمانش متوجه چیزی عجیب شد ، او از بابام خواست تا برگردد! بابام برای صحبت با او برگشت ! اما من که توی چمدان بودم و داشتم راه می رفتم متوجه ماجرا نشدم و به راه خودم ادامه دادم...... و این طور شد که به جای صرفه جویی در هزینه ، خرج بزرگی با جریمه بابام برای سوار شدن من بدون بلیط ایجاد شد!
بابام ماشین خودش را از پارکینگ بیرون آورد و بمن گفت ، بیا تا روز تعطیل را کمی با هم بگردیم و تفریح بکنیم ! من هم با خوشحالی سوار شدم و راه افتادیم، هنوز از خانه زیاد دور نشده بودیم ، که ناگهان صدایی به گوش رسید و ماشین خاموش شد. بابام کاپوت ماشین را بالا برد و سعی کرد تا خرابی را رفع کند. اما نتوانست اشکال را پیدا کند! بعد زیر ماشین رفت. از آنجا هم نتوانست مشکل را حل کند. من دیگر خسته شده بودم ، حوصله نشستن را نداشتم . از ماشین پیاده شدم از خانه ، اسکوترم را برداشتم و باسرعت پا زدم و با آن راه افتادم! بابام که تا قبل از آن نمی دانست ؛ می خواهم چکار بکنم. وقتی ناگهان من را دید که با پا زدن در حال رفتن هستم ، او هم یک پایش را از ماشین درآورد و با پا زدن آن را راه انداخت و افتاد دنبال من !
روز تعطیل بود و عمه ام به خانه ی ما آمده بود، او شام را آماده کرده بود و پدرم با اشتها و شور و شرق می خواست ؛ آن را بخورد اما عمه ام از از او خواست تا من را هم سرمیز دعوت کند ، من هم در آن یکی اتاق مشغول مطالعه یک کتاب خیلی جالب بودم و نمی توانستم از آن دست بکشم ! به این خاطر از جلوی کتاب کنار نمی کشیدم ! بابام که دنبال من آمد مجبور شدم سر میز غذا بروم ولی این بار بابام سر سفره غایب بود وقتی دنبال بابام رفتیم این بار بابام بود که آن قدر گرم خواندن کتاب شده بود که غذا و گشنگی را فراموش کرده بود
از مدرسه که به خانه رسیدم تا آخر شب مشغول نوشتن مشق مدرسه بودم ، آخر شب بابام که متوجه کلافه بودنم شده بود از من خواست تا در حل تمرین ها به من کمک کند، کار تکالیف مدرسه به پایان رسید و ما خوابیدیم . فردا صبح آقای معلم وقتی تکالیف ما را نگاه می کرد از من پرسید این ها را خودت انجام داده ای ؟ من هم گفتم نه آقای معلم ! بابام در نوشتن تکالیف من کمک کرده است . وقتی مدرسه تعطیل شد آقای معلم با من به خانه ی ما آمد ، وقتی با او به منزل رسیدیم و زنگ در خانه را زدیم ، بابام در خانه را باز کرد و آقای معلم با نشان دادن دفتر تمرینات من و اشتباه های بابام ، او را حسابی تنبیه کرد.
زمانی امکان نداشت ، روزنامه و یا نشریه ای را ورق بزنی و کاریکاتوری از او را نبینی ! کامبیز درم بخش نماد کاریکاتور در ایران شده بود! او امروز در بیمارستان با ابتلا به ویروس کرونا از دنیا وداع کرد! مردی مرد که زمانی توانسته بود تلخی ها و زشتی ها و شادمانی ها را با یک لبخند به مردم تحویل دهد!
پاییز است؛ در انتهای یک شاخه یک برگ قرمز آویزان شده است. یک پرنده سیاه کوچک برای آب دادن به آنجا می آید که ناگهان سنجابی آبپاش سبز پرنده را می قاپد . پرنده به دنبال دزد می رود و بدین ترتیب یک تعقیب و گریز هیجان انگیز را در جنگل آغاز می کند.
اخبار ، گزارشات ، عکسها و فیلم های خود را برای ما ارسال دارید . برای ارسال میتوانید از طریق آدرس تلگرامی یا ایمیل استفاده کنید.