ایوان نزد آبرام می آید و می گوید: - گوش کن، آبرام، یک روبل برای یک ماه به من قرض بده. ابرام پاسخ می دهد: «اشکالی ندارد. - من یک روبل به تو می دهم، اما یک ماه دیگر دو تا را به من برمی گردانی و تبر خود را به عنوان گرو پیش من می گذاری. می خواهی ؟ - آره می خوام! آبرام تبر را می گیرد و روبلی به ایوان می دهد. ایوان روبل را می گیرد، به در می رسد و آبرام به او می گوید: - گوش کن، ایوان، آیا دادن دو روبل در یک ماه برایت سخت خواهد بود؟ - خب، بله، سخت خواهد بود. -خب پس می تونی همین الان نصف بدهی من رو بپردازی. ایوان روبل را پس می دهد، بیرون می رود، می رود و فکر می کند: "روبلی وجود ندارد، تبر نیست، یک روبل هنوز بدهکار است، و مهمتر از همه، همه چیز درست است!"
سال 1896 لئو نیکولایویچ تولستوی، کنت 68 ساله، صاحب گرانقیمت ترین املاک، نویسنده کتاب هایی که در سراسر جهان در نسخه های بسیار فروخته می شود، مردی که بارها جایزه نوبل را رد کرده است، از مسکو به سمت یاسنایا پولیانا می رود.
مدتها شایعاتی منتشر شده بود مبنی بر اینکه یک شاهکار ادبی کامل که هرگز توسط مردم ندیده است، هنوز میتواند در گاوصندوق غبارآلود که توسط خانواده نویسنده فقید نگهداری میشود یا در آرشیو او در دانشگاه تگزاس در قفل و کلید قرار داشته باشد. روز جمعه انتشارات پنگوئن رندوم هاوس تایید کرد که یک رمان منتشرنشده گابریل گارسیا مارکز - با عنوان در ماه اگوست همدیگر را خواهیم دید - نه تنها وجود دارد، بلکه در سال 2024 در قفسه های آمریکای لاتین عرضه خواهد شد.
«من خيلي زود از احساس برتريي كه سفيدپوستان نسبت به ما داشتند آگاه گرديدم و توانستم در مقايسه با معلمين سفيدپوست ببينم كه چگونه پدرم حقير بهنظر ميآيد. آن موضوع غرورتان را وقتي كه هنوز كودكي بيش نيستند جريحهدار ميكند؛ به خودتان ميگوييد: «كاش آنها در جنگهاي نُهگانه اِكسهوسا شكست ميخوردند. من يكي از آنها هستم، و از آنجايي كه جنگهاي اِكسهوسا متوقفگرديدند شروع خواهم كرد و سرزمينم را باز پس ميگيرم!» آن قسمت از پوندولاند كه من در آن متولد گرديدم هنوز بصورت قبيلهاي اداره ميشود؛ مردان قبيله هنوز روي تپهها جمع ميگردند، پتوهاي سنتي را رويشان ميپوشانند. من به مدرسه دهكده رفتم و آگاهي سياسيام از آنجا بسيار كم و مبهم بود. پدرم معلم تاريخ مدرسه دولتي بود، انتظار ميرفت كه او رئيس قبيله كوچكي بشود، ولي او از تصدي آن امتناع كرد (در آن زمان من نتوانستم علت آن را درك نمايم). فقط در كلاس درس بود توانستم كه مسايل مربوطه به كشورم را درك نمايم. مادرم، معلم علوم سرخانه، فردي مذهبي و متعصب بود. وقتي كه فقط هشت سال بودم عادت كردم، كه با او و خواهر كوچكم در يك اطاق در بسته عبادت نماييم، و او ما را مجبور به دعا با صداي بلند ميكرد. وقتي كه پدرم آنجا بود، او ما را ـ دو يا سه دفعه در روز ـ در گوشهاي از باغ نگه ميداشت. باغي با علفهاي بلند كه مانند پناهگاهي او را كه در آن عبادت مينمود محافظت ميكرد. ما اجباراً او را در اين مراسم عبادي دنبال ميكرديم، كه از آن سر در نميآورديم. اين مراسم هميشهآنچنان ذهن مرا مشغول ميكرد كه باعث طغيان بعدي من نسبت به كليسا گرديد، در دبيرستان، فكر ميكنم علت طغياني عليه آن نوع تسلط زنانه او بود. در تمام نيايشها براي فرزندانش دعا ميكرد. او بايستي براي يكي از بچههايش ديوانه شده باشد. دعايش به درگاه خدا را براي پسرش را به ياد ميآورم. او همچنين اين احساس را در من گستراند، براي او ثابت خواهم كرد كه دختر همانند پسر براي والدين با ارزش ميباشد. به علاوه، ايمانم به خدا در دوران كودكيام، وقتي مادرم، سهدفعه در روز براي خواهر بيمارم شديداً دعا ميكرد متزلزل شده بود، در يكشنبهايكه از كليسا باز ميگشت سيسي ويُلوا[1] را كه سرفه همراه با خون داشت را يافت. خونريزي و پساز آن مرگ. من كنار پدرمايستاده بودم، دختربچهاي هفت ساله، وقتي كه او ملافهاي سفيد را بر روي خواهرمكشيد مادرم با دامن آهار زده در كنار پسرش زانو زد، از خداوند تقاضاي فرستادن فرشتگانش براي نجات فرزندش ميكرد. او بايستي به علت ابتلاء به بيماري سل درگذشته باشد.
کتاب را که ورق میزنیم در واقع تبریز 140سال پیش را به عینه میبینیم. مساجد مهم، بازارها، مناطق دیدنی، مراکز تجاری، ساکنان سواحل دریاچۀ ارومیه و آداب و رسوم خطه آذربایجان در آن هویدا است. مزید اطلاع خوانندگان عزیز باید گفت: که تبریز یک قرن و نیم پیش مهمترین شهر تجاری و پرجمعیت ایران بود. در عظمت و شکوه تبریز همین بس که وقتی ۴۰ سال قبل از آن یعنی ۱۸۰ سال پیش،میرزاتقیخان امیرکبیر والی وقت آذربایجان را ناصرالدین شاه به تهران برد تا دارالفنون را تأسیس کند و به کشور نظم و نظام دهد بزرگان تهران به پیشواز والی آذربایجان رفتند و امیرکبیر در سخنانی در پاسخ به سؤالات مردم تهران که در پایتخت قاجار چه خواهد کرد این جمله مستند امیرکبیر در تاریخ ضبط شده است که در جمع بزرگان تهران گفت: «من تهران را مثل تبریز خواهم ساخت.» روزگاری که صنعت، تجارت و اقتصاد ایران دست آذربایجانیها بود و مجموعه تاریخی بازار 1000 ساله تبریز،یادگار سلجوقیان که نصف کالا و اجناس و پول و سکه و ثروت کشور را در خود جای داشت و بخش مهمی از صادرات و واردات و تجارت کشور در همین بازار تبریز شکل میگرفت و کاروانهای تجاری با اشتران از هندوکش و چین ختن و قفقاز و بالکان و عثمانی اجناس را میآورند و کالاهای مورد نیاز خود را میبردند و اولین تجارتخانههای خارجی ایران در همین بازار تبریز شکل گرفته است که امروز متأسفانه آذربایجان صاحب صنعت، تجارت و ثروت دیروز کشور در اکثر شاخصها سقوط کرده و به یک دهم ثروت و تجارت کشور بسنده کرده است. در بخشی از این کتاب میخوانیم؛
زمینلرزهها و گسلهای زمینلرزهای در فلات ایران، یک کار تحقیقاتی چندرشتهای جامع و گویا است که جنبههای انسانی و فیزیکی گسلهای فعال و زمینلرزههای با بزرگی بزرگ را از دوران باستان در فلات ایران را تحلیل میکند. سوابق تاریخی، باستانشناسی و جامعهشناختی طولانیمدت زمینلرزهها که در اینجا مورد بحث قرار میگیرند، بینشی درباره بزرگی زلزله، تکرار، تقسیمبندی گسلها، خوشهبندی و الگوهای گسیختگیهای زمینلرزه از دوران ماقبل تاریخ تا کنون به دست میدهد. بخش اول کتاب به بررسی سنت ها و ادبیات شفاهی منطقه مربوط به زلزله، به ویژه در فولکلور، ادبیات حماسی و الهیات می پردازد. بخش دوم پدیدههای دینامیکی مرتبط با زمینلرزهها، از جمله تکتونیک فعال، باستان لرزهخیزی، و گسلشدن سطح زمینهای لرزهای در طول قرن بیستم را ارزیابی میکند.
آنا با سختی و با عصایش به سمت در می رفت ، از پله های ساختمان تا درخانه 20 متر می شد و او در دوران توانبخشی بعد از سکته مغزی توانسته بود که این راه رفتن را به خوبی تمرین کند .اما این بار بیشتر از آینده، بیاد گذشته افتاده بود ، یک مرور یر زندگی 60 _ 70 ساله در چند لحظه از ذهنش گذشت! ازکوچه کردلر تا منزل بزرگ حاج فیروز، اربابی که سال های دوران عسرت را فقط با سوزانیدن “یاببا” پهن کاوی در کوره مطبخ بسر می برد ، تا دود از اجاق خانه قطع نشود و یا بازی های کودکانه که فرصتی چندان برایش پیدا نکرد و بزودی مجبور به دایه گی خواهران و برادران کوچکش شده بود . خانه حاجی میرزا علی اصغر که دیوارهایش هر روز قد می کشیدند تا همسایه ها نتوانند داخل آن را ببیند و روزگار سیاه باغ محله که یواش یواش درختانش می خشکید تا باغ شهر به خانه ها تبدیل شود؛ ........ آنا هنوز به شیر آبیاری وسط حیاط نرسیده بود که یاد آن روزها افتاد بسرعت در ذهنش مانند یک فیلم در پرده سینما گذشتند ........
در حین عبور از خیابان بودم ، ناگهان ازدحام نامانوس چندین کلاغ توجه مرا به خود جلب کرد! یک گورچین (کبوتر) در میان پنج یا شش کلاغ دیده می شد! این تصویر در وهله اول عجیب به نظر می رسید، یک کبوتر و شش کلاغ ! اما ناگهان متوجه گیر افتادن کبوتر در میان دیگر پرندگان شدم ! یکی از کلاغ ها ضربه ای محکم به کبوتر زد ! آنها می خواستند کارکبوتر را تمام کنند ! فرصت آن را داشتم که دوربینم را درآورده و تصویر و فیلمی از گیرانداختن گورچین توسط کلاغ های مهاجم و سپس قتل او بگیرم ! فیلم مستندی که کمتر دیده شده بود و کمتر کسی پیش از این شاهدش گردیده بود! اکر به تصویر برداری ماجرا و بردن جایزه فیلم مستند فکر نمی کردم ! امکان نجات کبوتر را هم داشتم! ، مرگ کبوتر فرصتی برای تولید فیلم برای شبکه های اجتماعی می شد ! اما نه !!! این اتفاق و گیر افتادن کبوتر نمی توانست مورد قبول باشد ! واقعا بدور از اخلاق بود ! با سرعت و فریادکنان به سمت کلاغ ها دویدم ! کلاغ ها یک لحظه شوکه شدند! در همین لحظه کبوتر با سرعت خود را زیر پل بتنی جوی آب کنار خیابان انداخت ، جایی که دیگر دیده نمی شد ! کلاغ ها نمی خواستند کنار بکشند ، حتی نمی خواستند از محل خود پرواز بکنند ! به سمت آنها رفتم ! کمی عقب کشیدند! بالای تیرها به انتظار نشستند ! طعمه از دستشان رفته بود، اما می توانستند منتظر بمانند ! تصور می کردم از عصبانیت به من حمله ور شوند ! اما من ماجرای فراری دادن کبوتر را تمام نکردم ! کلاغ ها همچنان بالای تیرنشسته بودند! و چقدر با آرامش ! گویی پیش از این در فکر کشتن کبوتر نبودند ! به نظر می رسید در انتظار رفتن من بودند و من هم در انتظار رفتن آنها همان جا باقی ماندم ! آنها چاره ای جز رفتن نیافتند و من به راه خود ادامه دادم !
صدای افتادن روی زمین و برخاستن یک صدای "تق تق" را شنیدم ، راستش را بخواهید؛ سر و صدای افتادنش طوری بود که می شد حدس زد این فقط یک گردوست که از آسمان به زمین افتاده است ! برگشتم و زمین را جستجو کردم ، گردوی شکسته روی زمین قرار داشت ! اما آنچه که جای سوال می شد این بود که چه کسی گردو را روی زمین انداخت؟ سرم را بالا بردم ؛ کلاغ بالای سرم روی نرده ها بود، آنچنان آرام و بی خیال نشسته بود، گویی که هیچ خبری از ماجرا ندارد. اما اگر کلاغ گردو را بزمین نیانداخته بود پس کار کی بود ؟ اما کس دیگری آنجا نبود و به نظر می رسید این کار ، حتما کار همین کلاغ بی خیال است و بس ! منتظر بود که من از آن محل بگذرم و بروم ! دوربینم را بطرفش گرفتم و دگمه آن را فشار دادم و عکسش را گرفتم . حال من آرام راه افتادم و از محل گذشتم و سپس یواشکی برگشتم و به تماشا ایستادم ! کلاغ پایین آمده بود و نشسته بود روی یک ماشین ! بازهم کمی به اطراف نگاه کرد و این ور و آن ور را مجددا سنجید و وقتی مطمئن شد خطری وجود ندارد ، پرید روی زمین و نگاهی دوباره به گردو انداخت. یک نوک دیگر به آن زد. باز از همان فاصله کم گردوی شکسته را پرتاب کرد و سپس باز با منقارش گردو را برداشت و با سرعت پرید و رفت پشت بام!
اسمش همایون است ، خیلی با فیس و افاده راه می رود! عزت نفسش را حفظ می کند! کمتر دیده شده است که از همسایه هایش غذا بخواهد! خانه اش قابل شناسایی نیست ! اما محله اش معلوم است! خیلی طرفدار دارد ، نه تنها بین گربه ها که بین آدم ها هم ! دوربین را که به سمتش گرفتم چندان اعتنایی نکرد ، حتی از جایش هم بلند نشد ! چند نگاهی به دوربین انداخت و بعد این ور و آن ور نگاه می کرد! چند بار دعوت کرده ام به خانه ی ما هم سری بزند اما او عاشق کوچه و گردش در بالای دیوارهاست !
گنجشک ها توی حیاط بودند و پیشی هم داخل برگ ها بالای دیوارپنهان شده بود ؛ واسه خوردن گنجشک ها نقشه کشیده بود ، اما این توی کوچه ممکن بود ، چون خونه خودش قوانین خودش رو داره ! پیشی می تونه فقط آب از سطل کوچک بخوره و یا اگر دلش خواست از غذای خودش ! این که نمی شه مهمون بیایی و مهمون های دیگه رو بخوری !!!! واسه این یک پیش ده لازم بود که هم پیشی فرار بکنه و هم دیگر مهمون های حیاط!
روزی روزگاری در دهکده ای دور دست و سر سبز پسر بچه ای به همراه پدر و مادر زندگی می کرد. او تنها فرزند خانواده بود . پدر و مادر به خاطر بد رفتاری های او به تنگ آمده بودند. پسر بچه عادت داشت که زود عصبانی شده و با طعنه و سرزنش با دیگران رفتار کند و این بد رفتاری او باعث آزرده خاطر شدن دیگران می شد. پسرک به خاطر عصبانیتی که داشت همسایه ها و دوستانش را مورد آزار و اذیت قرار داده و به آنان نیش زبان می زد. پدر و مادرش بارها به او توصیه کرده بودند که عصبانیت خود را کنترل کرده وبا مهربانی با دیگران رفتار کند ولی متاسفانه همه ی تلاش های آنها بی نتیجه مانده بود . بالاخره پدرش بعد از روزها فکر نقشه ای به ذهنش رسید.
ایوب همکلاسی "درس نخوان" ما بود ، روخوانی کتاب فارسی برایش بسیار مشکل بود و گاه ناممکن ! اصلا نمی توانست محیط و پیرامون مثلث و دایره و سایر اشکال هندسی را محاسبه کند و یا تمرین حل کند ، او کلا چیزی را یاد نمی گرفت ، واقعا یک معمای پیچیده بود البته خودش برای خودش ! قد وهیکلش درشت بود ، سینه اش بزرگ تر نسبت به بدنش ، تقریبا انسان های نخستین یا تیپ سینه ی ستبر گوریل را مجسم می کرد. یک نوعی گوز و خمیدگی در پشتش دیده می شد ! اما چون دائم، درحال دویدن در ورزشگاه باغشمال بود همه فکر می کردند این بدن خمیده هم جزوی از ورزیدگی است . او بجای درس خواندن ، به ورزش در مدرسه مشغول بود و مدرسه راهنمایی تحصیلی شاه حسین ولی نیز برای اینکه عنوان قهرمانی ورزشی را داشته باشد ، چندان حساسیتی برای تحصیل او به خرج نمی داد. مسئولین مدرسه نمراتش را کادویی کرده بودند و ناظم مدرسه و معلم ورزش از دیگران معلم ها برایش نمره می خواستند!
یکی بود ، یکی نبود ! روزی روزگاری در جنگلی سرسبز، لاک پشتی زیر درختی بلند زندگی می کرد که یک پرنده آبی روی آن برای خودش لانه ایی ساخته بود. یک روز لاک پشت با تمسخر و پوزخند رو به پرنده کرد و گفت :"چه خانه ی مسخره ای داری! از برگ و شاخه های شکسته شده برای خودت لانه ایی ساخته ایی که نه سقفی دارد و نه حفاظی و چون خودت آن را ساخته ای بسیار ضعیف و نا امن است. خانه ی من خیلی محکم تر و بهتر از خانه ی توست". پرنده رو به لاک پشت کرد و گفت: بله درست است خانه ی من از چوب های شکسته شده ساخته شده است که به نظر فرسوده می آیند و در طبیعت به راحتی پیدا می شوند؛ ولی چون من خودم آن را ساخته ام خیلی دوستش دارم! لاک پشت گفت: فکر می کنم که لانه ی تو مثل لانه های دیگر است ولی به خوبی خانه ی من هرگز نمی شود ؛ تو حتما برای خانه ی محکم من حسودی می کنی ! پرنده با خنده رویی به لاک پشت نگاه کرد و گفت: بر عکس لانه ی من جای کافی برای دوستان و آشنایانم دارد ولی خانه ی تو فقط پوسته ایی است که فقط مخصوص خودت است و برای دیگران جایی ندارد. شاید از لحاظ ظاهر خانه ی تو مقاوم تر و محکم تر است و یک خانه محکم به حساب میآید؛ ولی لانه ی من حتما و با اطمینان از لحاظ آرامش و صمیمیت از خانه ی تو بهتر است.
یکی بود ، یکی نبود ! روزی روزگاری در سرزمین های دور ، روباهی حیله گر و شیطان در جنگلی زندگی می کرد. او به فریب دادن دیگران و سر به سر گذاشتن آنها علاقه داشت و از این کار خود لذت می برد، روباه حیله گر با شیرین زبانی به حیوانات نزدیک شده و سپس اعتماد آنها را جلب می کرد و آن گاه با آنها شوخی می کرد . روباه یک روز لک لکی را در جنگل دید که مشغول جمع کردن چوب بود ؛ او با خوش رفتاری مثل یک دوست با لک لک صحبت کرد و او را برای شام به خانه اش دعوت کرد.
دیوید دیوپ ، نویسنده سنگالی- فرانسوی ، با یک قهرمان اصلی "سرباز آفریقایی در خط مقدم" که مدتها از ادبیات جنگ جهانی اول حذف شده بود ، الگوی دیرینه ی سبک مدرنیسم را تغییر داده است ...... ده میلیون سرباز در جنگ در جنگ جهانی اول کشته شدند ، بسیاری از آنها در داخل سنگرها بودند. این کشتار گسترده نه تنها شیوه اداره جنگ و در نظر گرفتن موضوع سلاح در اروپا را مطرح ساخت، بلکه نحوه هنرآفرینی مردم را نیز تغییر داد. بی رحمی مکانیزه جنگی در جامعه جهانی حالت های بیان قبلی را مانند "واقع گرایی" منسوخ کرد. ساختار بعدی در ادبیات با جنگ صنعتی و ناسیونالیسم ناخوشایند، جنبش هایی مانند دادائیسم ، آینده گرایی و روش های مدرنیسم ادبی را آغاز کرد و بر نویسندگان در محیط های آنگلو( آنگلو اسفیر ) از ویرجینیا وولف تا تی اس الیوت تأثیرگذار بود.
جایزه ادبی بوکر بینالمللی، به «دیوید دیوپ»، نویسنده فرانسویِ رمان «شبها، رنگِ همه خونها سیاه است»، اهدا شد. «دیوید دیوپ» و مترجم آمریکاییاش «آنا الیزابت مُسکواکیس» برای دریافت جایزه معتبر بریتانیایی، با نویسندگان دیگری از شیلی، روسیه، هلند، و آرژانتین رقابت کردند. جایزه بوکر بینالمللی، هرساله به یک رمان غیر بریتانیایی اهدا، و جایزه ۵۰هزار پوندیاش، بهطور مساوی، میان نویسنده و مترجمِ اثر، تقسیم میشود. At Night All Blood is Black بحران ذهنی یک جوان را که به سمت جنون سوق داده شده است را به تصویر می کشد و داستان کم شنیده شده یک مرد سنگالی را که در جنگ جهانی اول برای جبهه غرب برای فرانسه جنگید ، روایت می کند.
یکی بود، یکی نبود ! روزی روزگاری در یک سرزمین دوردست ! در یک روستای سبز، زن و شوهری روستایی با هم زندگی می کردند ؛ این خانواده کوچک خوش شانس غازی داشتند که هر روز برایشان یک تخم طلایی می گذاشت! .آنها با وجود اینکه از این ماجرا خوشحال بودند ، ولی به یک تخم طلا در روز قانع نبودند و دلشان میخواست که تعداد زیادی تخم مرغ طلایی داشته باشند !
کوتو در شهر بیرا ، سومین شهر بزرگ موزامبیک متولد شد ، جایی که او بزرگ شد و تحصیل کرد. وی فرزند مهاجران پرتغالی است که در دهه 1950 به مستعمره پرتغال نقل مکان کرد. هنگامی که او 14 ساله بود ، برخی از شعرهای او در یک روزنامه محلی ، Notícias da Beira منتشر شد. سه سال بعد ، در سال 1971 ، او به پایتختی لورنسو مارکز (ماپوتو فعلی) نقل مکان کرد و تحصیل در رشته پزشکی را در دانشگاه لورنسو مارکز آغاز کرد. در این مدت ، چریک های ضد استعماری و جنبش سیاسی فرلیمو برای سرنگونی حکومت استعمار پرتغال در موزامبیک در تلاش بود.
مادر سالمند و ناتوان من، در زادگاه و شهری دور از محل کار و زندگی ام، سال هاست که در بستر بیماری افتاده و مدت هاست که چشم های منتظرش را به در اتاق دوخته تا به دیدارش بروم و سر بر بالینش بگذارم و گُل لبخند بر لبانش بنشانم. من به لالایی خواندن های دلنواز و آرامش بخش و قصه ها و غصه های مادر و دیدن لحظات دلنشین و ملکوتی اش بر سجاده سبز و همیشه پهن خدا، عادت کرده و دلم می خواهد هرچه زودتر خود را به او برسانم و آن نازنینِ جاوید را در آغوش بگیرم و بوسه ای از چهره مهربانش بستانم، اما به دلیل خطرات این ویروس وحشتناک و ناشناخته و مرگ ده ها هزار انسان در سراسر جهان، در حال حاضر نمی توانم به سفر بروم و همین موضوع، دلم را بیش از پیش به درد می آورد و خیالم را آشفته می کند. مادرِ صبور و همیشه آرام و خندانم، دیگر نمی تواند از جایش بلند شود و بزرگ ترین آرزویش این است که تنها برای یک بار از رختخواب همیشگی اش برخیزد و روی پاهای از کار افتاده اش بایستد و خود را به حیاط کوچک خانه برساند و شکوفه های بهاری را نظاره کند، اما پیری و هجوم انواع بیماری، مانع برآورده شدن این شادی ساده و چنین آرزوی کوچکی شده است.......................
کولاک اثر الکساندر پوشکین همراه با موسیقی گئورگی سویریدیف در فیلمی با همین نام به کارگردانی ولادیمیر باسف به تصویر در می آید.
به زمین نگاه کردم ! یک موش کوچک ایستاده بود و هر دوی ما را تماشا می کرد ! راه افتادیم او هم راه افتاد ! دنبال غذا بود پایین و بالا می رفت ، اما مثل اینکه دلش نمی خواست از ما دور بشه ! کیک وبیسکویت همراه نداشتیم تا به او هم بدهیم ، اما او خودش زبر و زرنگ نان خشک ها رو از روی زمین پیدا می کرد و آنها را می خورد و همچنین همراه ما می آمد! ...کم کم هوا تاریک شده بود، می خواستیم به خانه برگردیم ! یک عکس یادگاری از موشه ، می تونست خاطره خوشی از قدم زنی ما باشد ! اما موش ما ژست گرفتن بلد نبود تا دوربین را می خواستی ، روی صورتش تنظیم بکنی ، اون هم می خواست دوربین را بو بکنه و دیگه نمی شد عکسش رو برداری ! بالاخره فلاش دوربین را روشن کردم؛ آن را کمی عقب بردم و دگمه را فشار دادم تا عکس موش کوچکی که می خواست در پیاده روی شبانه همراه ما باشد ، ضبط شود ! و لحظه ای بعد عکس آماده بود.!
گنجشک ها خیالشان خیلی راحت است، گربه آن حوالی جایی برای قایم شدن نداره ! چون همه جا دیده می شه ! آنها هم گنجشک های عصر تکنولوژِی و دنیای دیجیتال هستند، چون گربه جایی برای پنهان کاری نداره و هر جا باشه و قایم بشه آنها براحتی اطراف رو نگاه می کنند و او را می بینن؛ پس می تونن با خیال راحت ، هر وقت پیشی این طرفا نباشه به غذا خوری کنج دیوار سرکی بزنند و گندم هاشون رو بخورن ! و حتی فکرش را هم نکنن این قوری چطوری خود بخود پر می شه !!!
روستایی فقیر روزی پیش از صرف صبحانه به طرف مزرعه رفت تا زمینشی را شخم بزند ، او کمی خرده نان نیز با خود به همراه برد.مرد روستایی کت خود را از تن درآورده و خرده های نان را در آن پیچیده و زیر بوته ای گذاشت. هنگامی که اسب او خسته شده و خود نیز احساس گرسنگی کرد، خیش را بر زمین نهاده، اسب را باز کرد و به طرف بوته ی سبز رفت تا از آن نان مقداری بخورد. کت خود را گشود اما اثری از نان دیده نمی شد! به هر طرف نگاه کرد. کت را برگردانیده و تکان داد اما هیچ چیز به چشم نمی خورد، و معلوم بود که کسی نان را برداشته است . در زمانی که روستایی زحمتکش و خسته به شخم زدن مشغول بود ، ناگهان شیطانکی پدیدار شده و نان را دزدیده بود و اینک در پشت بوته ای نشسته و به حرف های مرد روستایی که مرتبا به شیطان لعنت می فرستاد، گوش می کرد. مرد روستایی با خود می گفت: خوب، من که از گرسنگی نخواهم مرد. هر کس نان را برداشته حتما به آن احتیاج داشته. امیدوارم که شکمش را سیر کند!
اخبار ، گزارشات ، عکسها و فیلم های خود را برای ما ارسال دارید . برای ارسال میتوانید از طریق آدرس تلگرامی یا ایمیل استفاده کنید.