توفانی عبوس
آسمان را دربر کشیدهاست
و از بورانِ برف گردابی بر آورده
گاه چون درندهای زوزه میکشد
و گاه چون کودکی میگیرد
لحظهای خَس و خاشاک را به بام کهنه میکوبد
و گاه چون مسافری مانده از راه
بر پنجره میزند
کلبهی کهنهی ما اما
تاریک و غمافزاست
بانوی پیر سرم!
چرا پای پنجره
چنین خموش نشستهای؟
خسته از غرش توفانی، ای دوست
یا که از وزوز دوک خویش
چنین به چُرت افتادهای؟
ای یار مهربان
به روزگارِ جوانی و بینواییام
بیا تا مِی بنوشیم
کو جام مِی؟
تا از فرط اندوه بنوشیم
بیشک
قلب
شاد و سرخوش خواهد شد
برایم نغمه سر کن
نغمهی مرغک آوازهخوانی را
که بر کرانهی دریا
آرام میزید
نغمه دخترکی را
که سحرگاهان
در پی آب میرود
توفانی عبوس
آسمان را در بر کشیده است
و از بوران برف گردابی بر آورده
گاه چون پرندهای زوزه میکشد
و گاه چون کودکی میگرید
لحظهای خَس و خاشاک را به بام کهنه میکوبد
و گاه چون مسافری مانده از راه
بر پنجره میزند
ای یار مهربان
به روزگار جوانی و بینواییام
بیا تا مِی بنوشیم
کو جامِ مِی؟
تا از فرط اندوه بنوشیم
بیشک
زندگی
جانی تازه خواهد گرفت.