4 شهریور 1398

ویدئو و صدا و اشعاری از مهدی اخوان ثالث

راه بی برگشت با زندگی آغاز می شود و مسیرش با رفتن از دنیای فانی تکمیل می گردد، مهدی اخوان ثالث شاعر امید، در 4 شهریور ماه رخت از جهان فانی بربست!

تبریز امروز:

Mehdi Akhavan Saales

راه بی برگشت با زندگی آغاز می شود و مسیرش با رفتن از دنیای فانی تکمیل می گردد، مهدی اخوان ثالث شاعر امید، در 4 شهریور ماه رخت از جهان فانی بربست! او زاده ی 10 اسفند سال 1307 بود!  

 

قاصدک

 
قاصدک !
هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،‌اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست
مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که
فریبی تو. ، فریب
قاصدک 1 هان ، ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند

  مهدی اخوان ثالث (م. امید) تصویر سرد کودتای ۲۸ مرداد را  در زمستان می سراید. شعر ابتدا سرمای سوزان زمستان را توصیف می کند و سپس در لایه زیرین راوی یخبندان فضای سیاسی کشور تیره و کودتا زده است. 

زمستان

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید، نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کس یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم؟

ز چشم دوستان دور یا نزدیک

مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی ...

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای

منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم

منم من، سنگ تیپا خورده ی رنجور

منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور

نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم

بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم

حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد

تگرگی نیست، مرگی نیست

صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارم

حسابت را کنار جام بگذارم

چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد!

فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندوه، پنهان است

حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان

نفسها ابر، دلها خسته و غمگین

درختان اسکلتهای بلور آجین

زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه

غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است.

*******

 

بسان رهنوردانی که در افسانه‌ها گويند، 
گرفته کولبار زادِ ره بر دوش، 
فشرده چوب‌دست خيزران در مشت، 
گهی پرگوی و گه خاموش، 
در آن مه‌گون فضای خلوت افسانگی‌شان راه می‌پويند، 
ما هم راه خود را می‌کنيم آغاز. 


سه ره پيداست. 
نوشته بر سر هر يک به سنگ اندر، 
حديثی که‌ش نمی‌خوانی بر آن ديگر. 
نخستين: راه نوش و راحت و شادی 
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی. 
دو ديگر: راهِ نيمش ننگ، نيمش نام، 
اگر سر بر کنی غوغا، و گر دم در کشی آرام. 
سه ديگر: راه بی‌برگشت، بی‌فرجام. 


من اينجا بس دلم تنگ‌ست 
و هر سازی که می‌بينم بدآهنگ‌ست. 
بيا ره‌توشه برداريم، 
قدم در راه بی‌برگشت بگذاريم، 
ببينيم آسمانِ "هر کجا" آيا همين رنگ‌ست؟ 


تو دانی کاين سفر هرگز بسوی آسمانها نيست. 
سوی بهرام، اين جاويدِ خون‌آشام، 
سوی ناهيد، اين بد بيوه‌ی گرگِ قحبه‌ی بی‌غم، 
که می‌زد جام شومش را به جام حافظ و خيام، 
و می‌رقصيد دست‌افشان و پاکوبان بسان دختر کولی، 
و اکنون می‌زند با ساغر "مک‌نيس" يا "نيما" 
و فردا نيز خواهد زد به جام هر که بعد از ما، 
سوی اينها و آنها نيست. 
بسوی پهن‌دشتِ بی‌خداوندی‌ست، 
که با هر جنبش نبضم 
هزاران اخترش پژمرده و پرپر بخاک افتند. 


بهِل کاين آسمان پاک، 
چراگاه کسانی چون مسيح و ديگران باشد: 
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کان خوبان 
پدرشان کيست؟ 
و يا سود و ثمرشان چيست؟ 
بيا ره‌توشه برداريم 
قدم در راه بگذاريم 


بسوی سرزمينهايی که ديدارش، 
بسان شعله‌ی آتش، 
دواند در رگم خونِ نشيطِ زنده‌ی بيدار. 
نه اين خونی که دارم، پير و سرد و تيره و بيمار. 
چو کرم نيمه‌جانی بی‌سر و بی‌دم 
که از دهليز نقب‌آسای زهراندود رگهايم 
کشاند خويشتن را، همچون مستان دست بر ديوار، 
بسوی قلب من، اين غرفه‌ی با پرده‌های تار 
و می‌پرسد، صدايش ناله‌ای بی‌نور: 
- "کسی اينجاست؟ 
هلا! من با شمايم، های! ... می‌پرسم کسی اينجاست؟ 
کسی اينجا پيام آورد؟ 
نگاهی، يا که لبخندی؟ 
فشارِ گرم دستِ دوست‌مانندی؟" 
و می‌بيند صدايی نيست، نور آشنايی نيست، حتی از نگاه مرده‌ای هم رد پايی نيست. 
صدايی نيست الا پت‌پتِ رنجور شمعی در جوار مرگ. 
ملول و با سحر نزديک و دستش گرمِ کار مرگ. 
وز آنسو می‌رود بيرون، بسوی غرفه‌ای ديگر، 
به‌اميدی که نوشد از هوای تازه‌ی آزاد، 
ولی آنجا حديث بنگ و افيون است - از اعطای درويشی که می‌خواند: 
"جهان پيرست و بی‌بنياد، ازين فرهادکش فرياد ..." 


وز آنجا می‌رود بيرون، بسوی جمله ساحل‌ها. 
پس از گشتی کسالت‌بار، 
بدانسان - باز می‌پرسد - سراندر غرفه‌ای با پرده‌های تار: 
- "کسی اينجاست؟" 
و می‌بيند همان شمع و همان نجواست. 
که می‌گويد بمان اينجا؟ 
که پرسی همچو آن پير به‌درد‌آلوده‌ی مهجور: 
خدايا "به کجای اين شب تيره بياويزم قبای ژنده‌ی خود را؟" 


بيا ره‌توشه برداريم 
قدم در راه بگذاريم 
کجا؟ هر جا که پيش آيد. 
بدان‌جايی که می‌گويند خورشيدِ غروب ما، 
زند بر پرده‌ی شبگيرشان تصوير. 


بدان دستش گرفته رايتی زربفت و گويد: زود 
وزين دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد: دير 


کجا؟ هر جا که پيش آيد. 
به آنجايی که می‌گويند 
چو گل روييده شهری روشن از دريای تردامان 
و در آن چشمه‌هايی هست، 
که دايم رويد و رويد گل و برگ بلورين‌بال شعر از آن 
و می‌نوشد از آن مردی که می‌گويد: 
"چرا بر خويشتن هموار بايد کرد رنج آبياری کردن باغی 
کز آن گل کاغذين رويد؟" 
به آنجايی که می‌گويند روزی دختری بوده‌ست 
که مرگش نيز (چون مرگ تاراس بولبا 
نه چون مرگ من و تو) مرگ پاک ديگری بوده‌ست، 


کجا؟ هر جا که اينجا نيست. 
من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم. 
ز سيلی‌زن، ز سيلی‌خور، 
وزين تصوير بر ديوار ترسانم. 
درين تصوير، 
عمر با تازيانه‌ی شوم و بی‌رحم خشايرشا 
زند ديوانه‌وار، اما نه بر دريا، 
به گرده‌ی من، به رگهای فسرده‌ی من 
به زنده‌ی تو، به مرده‌ی من. 


بيا تا راه بسپاريم 
بسوی سبزه‌زارانی که نه کس کِشته، ندروده 
بسوی سرزمينهايی که در آن هر چه بينی بکر و دوشيزه‌ست 
و نقش رنگ و رويش هم بدينسان از ازل بوده، 
که چونين پاک و پاکيزه‌ست. 


بسوی آفتاب شاد صحرايی، 
که نگذارد تهی از خون گرم خويشتن جايی 
و ما بر بيکرانِ سبز و مخمل‌گونه‌ی دريا، 
می‌اندازيم زورقهای خود را چون کُلِ بادام 
و مرغان سپيد بادبانها را می‌آموزيم 
که باد شرطه را آغوش بگشايند 
و می‌رانيم گاهی تند، گاه آرام 


بيا ای خسته‌خاطر دوست! ای مانند من دل‌کنده و غمگين 
من اينجا بس دلم تنگ است. 
بيا ره‌توشه برداريم 
قدم در راه بی‌فرجام بگذاريم.

ارتباط با تبریز امروز

اخبار ، گزارشات ، عکسها و فیلم های خود را برای ما ارسال دارید . برای ارسال میتوانید از طریق آدرس تلگرامی یا ایمیل استفاده کنید.

info@tabriz-emrooz.ir

اشتراک در خبرنامه

برای اطلاع از آخرین خبرهای تبریز امروز در کانال تلگرام ما عضو شوید.

کانل تلگرام تبریز امروز

فرم تماس با تبریز امروز

کلیه حقوق این سایت متعلق به پایگاه خبری تبریز امروز بوده و استفاده از مطالب آن با ذکر منبع بلامانع است.
طراحی وتولید توسططراح وب سایت