2 مهر 1404
ساعت پنج بامداد وقتی خواستم از خانه خارج شوم ! او با سرعت به طرف من دوید ، گو اینکه می خواهد "سحریز خیر" و "گون آیدین" گفته باشد ! نزدیک من که رسید ایستاد و نگاهم کرد ! چشمانش از محبت برق می زدند، می خواست وارد خانه بشود ، در یک لحظه می بایست تصمیم می گرفتم ! که آیا به خانه بیاید یا نه ! روباه کوچک بسیار شاد آمده بود ! حالش را پرسیدم ! و ازش خواستم منتظرم بماند تا برایش گوشت چرخ کرده بیاورم ! وقتی به داخل خانه برگشتم، در خانه را بستم ! بیاد صحبت های دوستم افتادم که از دوستی اش با روباه کنار مزرعه اش گفته بود! آن دوستی که منجر به اعتماد روباه به آدم ها و علاقه به دوستی با آنها شده بود ، همان دوستی که در نهایت مرگ تلخش را رقم زد ، او نه برای گرفتن مرغ ها که برای آشنایی با مزرعه دار همسایه به مزرعه اش رفته بود و زندگی اش را از دست داده بود، حال دوستی اش با من ممکن بود فردا او را در غل و زنجیر و یا دم بریده اش بکند! و حتی شاید یقه ی یک پالتو پوست بشود! اما بالاخره مگر می شود روباه دم در بیاید و دست خالی برود ! به این دلیل بود که از او خواستم بماند تا برایش گوشت چرخ کرده بیاورم و او مردد ایستاد ؛ با سرعت برایش گوشت آوردم و او هم مثل اینکه مانند من فکرهایی کرده بود ! کمی دور شده بود، صدایش کردم ! خواستم ماجرای دوستی شازده کوچولو با فامیل روباهش را بشنود، زیاد باور نکرد و نگاهی بمن انداخت؛ گویی که می خواست بگوید شازده کوچولو و روباهش فقط در تصورات "آنتون سنت اگزوپری" می توانستند جای داشته باشند ، آن هم مخصوصا در این دور و زمانه زمانه! البته بد و بیراه هم فکر نمی کرد! برای سر سلامتی خودش به آرامی دور شد! صدای سگ های ولگرد محله به گوش نمی آمد ، از این بابت که همسایه کوهستان سرخاب من کمی در آرامش و امن خواهد رفت ، حداقل خودم را تسکین دادم ! اما در هر حال او که مرا شرطی کرد! حال باید سر همان دقیقه بامداد از خانه خارج شوم تا بلکه، شاید بار دیگر ببینمش !
اخبار ، گزارشات ، عکسها و فیلم های خود را برای ما ارسال دارید . برای ارسال میتوانید از طریق آدرس تلگرامی یا ایمیل استفاده کنید.