8 بهمن 1400
وضعيت زندگي در محله آوارگان سياهپوستنشين براندفورت وحشتناك است ـ مردم از گرسنگي در حال مرگ هستند. و ما نيز خيلي كم ميتوانيم به آنها كمك نمائيم. بعضي از خانوادهها در چنين وضعيت دشوار و با فقر زندگي ميكنند، آنها داراي فرزند هستند و غذا هم به مقدار كم در خانهي آنها ديده ميشود. بطوريكه خوراك سوپ ذرت كه سه وعده در روز مصرف ميشود، غذاي اصلي آنها را تشكيلميدهد. اما اكثريت افراد جامعه در اينجا غذاي صبح ندارند، بچهها با معده خالي به مدرسه ميروند. فقط يك وعده غذاي خوب دارند، آن هم وقتي است كه از مدرسه باز ميگردند و پساز آن والدين آنها غذا را پخت ميكنند. افراد دارا در طول روز تكهاي نان را همراهشان دارند. اغلب در بهترين حالت يك وعده غذا آنها را يك بشقاب حليم و قدري كلم جوشيده تشكيل ميدهد. من سالها در يك منطقه زراعي زندگي ميكردم و، البته، بعنوان يك نفر مددكار اجتماعي آگاه به وضعيت رو به انحطاطي كه ما تابع آن بوديم. شخصاً درباره علل صدها مورد سوءتغذيه در سووتو بحث كردهام. اما اولين دفعهاي بود كه من چنين فقري را اينجا در براندفورت ديده بودم. اولين دفعهاي بود كه من در آنجا با چشمهاي خود خانوادههايي را ديدم كه غذاي شام ـ فقط شام ـ از سوپ ذرت با محلول نمكدار معمولاً آب نمك بود. آنهاآب را از جايگاه فروش نوشابه ميگرفتند و يا از آب ولرم استفاده ميكردند، يك تكه نمك را در آن ميانداختند و به آهستگي قدري حليم را در داخل آب ريخته يا حليم را با آب نمك محلول ميكردند. همچنين اولين دفعهاي بود كه بچههايي را ديدم كه از آرد پخته شده در داخل ديگ تغذيه ميكردند؛ آنها استطاعت تهيه غله و يا غذاي كودك را ندارند.
تبریز امروز:
محل سكونت
وضعيت زندگي در محله آوارگان سياهپوستنشين براندفورت وحشتناك است ـ مردم از گرسنگي در حال مرگ هستند. و ما نيز خيلي كم ميتوانيم به آنها كمك نمائيم. بعضي از خانوادهها در چنين وضعيت دشوار و با فقر زندگي ميكنند، آنها داراي فرزند هستند و غذا هم به مقدار كم در خانهي آنها ديده ميشود. بطوريكه خوراك سوپ ذرت كه سه وعده در روز مصرف ميشود، غذاي اصلي آنها را تشكيلميدهد. اما اكثريت افراد جامعه در اينجا غذاي صبح ندارند، بچهها با معده خالي به مدرسه ميروند. فقط يك وعده غذاي خوب دارند، آن هم وقتي است كه از مدرسه باز ميگردند و پساز آن والدين آنها غذا را پخت ميكنند. افراد دارا در طول روز تكهاي نان را همراهشان دارند. اغلب در بهترين حالت يك وعده غذا آنها را يك بشقاب حليم و قدري كلم جوشيده تشكيل ميدهد. من سالها در يك منطقه زراعي زندگي ميكردم و، البته، بعنوان يك نفر مددكار اجتماعي آگاه به وضعيت رو به انحطاطي كه ما تابع آن بوديم. شخصاً درباره علل صدها مورد سوءتغذيه در سووتو بحث كردهام. اما اولين دفعهاي بود كه من چنين فقري را اينجا در براندفورت ديده بودم. اولين دفعهاي بود كه من در آنجا با چشمهاي خود خانوادههايي را ديدم كه غذاي شام ـ فقط شام ـ از سوپ ذرت با محلول نمكدار معمولاً آب نمك بود. آنهاآب را از جايگاه فروش نوشابه ميگرفتند و يا از آب ولرم استفاده ميكردند، يك تكه نمك را در آن ميانداختند و به آهستگي قدري حليم را در داخل آب ريخته يا حليم را با آب نمك محلول ميكردند. همچنين اولين دفعهاي بود كه بچههايي را ديدم كه از آرد پخته شده در داخل ديگ تغذيه ميكردند؛ آنها استطاعت تهيه غله و يا غذاي كودك را ندارند. تمام كارهايي كه آنها انجام ميدهند اينست كه آرد كيك معمولي را در يك تابه ريخته، و به آرامي آن را حرارت ميدهند، تا اينكه رنگ آن قهوهاي شود، اول آب سرد را به آن اضافه نموده بطوريكه سفت نگردد و سپس آب گرم روي آن ميريزند. آن را صاف نموده و در يك بطري ميريزند. به اين دليل است كه تا اينحد زياد افرادي كه مبتلا به بيماري سوءهاضمه هستند را داريم. آمار مرگ و مير كودكان بطور باور نكردني بالا است. تقريباً هر هفته كودكاني را كه ميميرند دفن مينمائيم. در هفته قبل شش جنازه داشتيم، در اين هفته سه نفر، همه آنها زير دو سال سن ميباشند.
بدين علت است كه تغذيه اطفال در شيرخوارگاهي كه ساختهايم مهم است. هر روز رأس ساعت هفت، اطفال زير 5 سال سن را جمع مينمائيم و آنها را در هال كليسايي ميبريم كه موقتاً ميتوانيم از آنها استفاده نمائيم. در ساعت 5 بعدازظهر آنها را جمع نموده و به خانهشان ميبرم. نيمي از آنان به درستي نميتوانند راه بروند، آنها اينچنين در فقر غذايي هستند. شخص كشاورزي از پترزبورگ[1] مقداري پودر شير به ما داده است. و اخيراً نيز از سوي سازمان اپورايشن هانگر[2] تأمين ميشويم ـ كه به مقدار زيادي به ما كمك مينمايد، اما همچنان دست به دهان در زندگي ميباشم.
ما حتي نميدانيم كه چگونه بايد حقوق زناني را كه متصدي شيرخوارگاه هستند در پايان هر ماه پرداخت نمائيم ـ و اين در درجه نخست مسائل ماست! ما چهار نفر زن آنجا را با كمك كليساي متديست[3] مرتب كرديم، صد نفر بچه را كه نياز به نگهداري دارند و حتي از ابتداييترين وسايلبراي نگهداري در شيرخوارگاه برخوردار نميباشند را داريم.
ما اگر بخواهيم غذايي را براي اطفال بخريم كاملاً به كمكهاي دوستان وابستهايم. هر روز صبح چهار عدد نان تهيه ميكنيم تا بچهها بتوانند هر قطعهاي از آنها را در طول روز با سوپشان بخورند.
حالا هر ساله با چنين مسائلي دست به گريبان هستيم. اوضاع رقتبار در شهر هم كوچكترين تغييري نكرده است. بعكس، سلامتي مردم رو به بدتر شدن ميرود، سوءتغذيه افزايش مييابد، كاري نميتوان كرد، هيچ بنگاه خيريهاي كه بتواند در آنجا كمكي براي ضروريترين نيازمان را بدهد وجود ندارد. «كلينيك» بالاي جاده كه مانند فيل سفيدي است، كلبه خرابهايست كه با پرستاري از دپارتمان بهداشتي تكميل ميگردد. او هيچگونه دارو يا وسايل بهداشتي ندارد، مطلقاً هيچ چيز، بطوريكه اغلب درب كلينيك قفل است.
مثالي برايتان ميزنم: يكي از دختراني را كه براي آنجا پذيرفته بودم حامله بود، و موجب گرفتاريهايي شد. بنابراين مجبور بودم بروم و تقاضاي كمك نمايم. پرستار آنجا كه بيوه است به من گفت كه چيزي وجود ندارد كه بتواند كمكي بكند. از اينرو مجبور شدم ترتيبي براي انتقال آن دختر به بيمارستان بلومفونتن را بدهم. اما وقتي كه او برگشت باز هم هيچگونه مراقبتهاي پزشكي وجود نداشت. آنچنان وسيلهاي كه نياز قبل واحد از زايمان باشد وجود ندارد. آن هم تنها يك موردي كه براي نههزار نفر جمعيت امكانپذير است.
وقتي كه من وارد شهر شدم، جمعيت آن پنجهزار نفر بود. بطوريكه تقريباً در مدت پنج سال دو برابر شده است. تعداد واقعي جمعيت احتمالاً خيلي بيشتر از ارقام غيرواقعي است كه به عنوان آمار رسمي ارائه ميدهند. خيلي از مردم شهر نامشان ثبت نميگردد. از اين رو آنها از هيچ حقوقي براي اقامت در آنجا برخوردار نيستند،آنها ميترسند كه ممكن است به زور وادار به ترك اينجا شوند. از آن زماني كه من در اينجا بودهام، هيچ ساختمان جديدي ساخته نشده است. فكر ميكنيد كه مردم به چه كاري مشغول ميشوند؟ بدون كار، بدون خانه، بدون پول، در اينجا دكتري نيز اقامت ندارد. خانهام بعنوان محل امداد بيماران تلقي ميگردد، ولي ما واقعاً نميتوانيم براي خيلي از بيماريها مانند بيماريهاي گرمسيري اطفال، اسهال، سرفه و اثر زخمهاي غيرقابل اجتناب كمكهاي اوليهي بيشتري ارائه دهيم.
دو نفر پزشك بوئر هستند كه نخست بيماران سفيد و سپس بيماران سياه را بعداز ساعت پنج ميبينند، كه البته آنها بايستي روي تختهاي جداگانه به منظور آزمايش دراز بكشند. چندتايي هم دكتر سياهپوست در منطقه هستند. طوريكه هر وقت از اينجا عبور ميكنند، ما را كمك مينمايند. نزديكترين بيمارستان ايالت آزاد در فاصله پنجاهوپنج كيلومتري، از بلومفونتي قرار دارد. كرايه آمبولانس جديد، چنانچهآن تعداد از افرادي را كه توان پرداختنش را داشته باشند، براي هر دفعه 5 راند دريافت ميدارند.
من خودسرانه، ناحيه براندفورت را نميتوانم ترك نمايم، و هر وقت بيمار سختي داشته باشم، ناچارم بر روي دوستاني كه بيماران را به بيمارستان پلونومي[4] در بلومفونتن ميبرند حساب نمايم. بنابراين ما سوار بر وسيله متحركي ميشويم كه براي تسهيلات پزشكي تهيه گرديده است. اما بهاي بنزين و غذايي را كه در راه ميخوريم به حساب ماست. چرخي را براي رساندن غذا بعنوان هديه از آلمان دريافت داشتيم كه براي رساندن سوپ نيز براي افراد مسن استفاده ميكنيم.
ظرف بزرگي از سوپ براي اطفال مدرسه را روي اجاق خانه ميجوشانيم بطوريكه آنها بتوانند يك وعده غذاي گرم در طول روز را داشته باشند. در حال حاضر سعي مينمائيم يك آشپزخانه جهت تهيه سوپ در محل مدرسه با كمك و راهنمايي معلمين مدرسه احداث نمائيم؛ مدير مدرسه كه واقعاً نقش نوكر حكومت را دارد با من همكاري نميكند و حتي اگر چنين پروژهاي مربوط به شاگردان مدرسهاش باشد.
تعداد زيادي بچهها از مزارع دورافتاده و پرت ميآيند؛ آنها 10 الي 20 كيلومتر را تا محل مدرسه با شكم خالي پياده طي ميكنند. ساعت 3 يا 4 صبح خانه را به قصد اينكه ساعت 7 صبح در مدرسه باشند ترك مينمايند. هر بچهاي كه به كلاس درس ميآيد تا ساعت 2 بعدازظهر در كلاس مينشيند و پساز آن نيز بايستي همان مسافت را پياده به طرف خانه بدون يك وعده غذا بپيمايد ـ كدام طفلي ميتواند در چنان وضعيتي تحصيل نمايد و موفق به گذراندن امتحانش گردد؟ بنابراين ضروريست كه آشپزخانهاي براي تهيه سوپ در مدرسه داشته باشيم ـ علاوه بر آن براي اطفال زير 5 سال نيز بايد پرورشگاه بچهها تأسيس گردد. پودر سوپ به ما هديه ميشود؛ اميدواريم كه اجاقي براي پخت نان بچهها تهيه نمائيم.
سعي ميكنيم تا تلاشمان را بر روي سلامتي بچهها متمركز نمائيم. به اين علت است كه مبادرت به ايجاد باغي حاصلخيز را كردم. آنها فهميدند كه ميتوانند سبزيجاتشان را خيلي ارزانتر از آنچه كه از كشاورزان محلي خريداري مينمايند در حياط خانهشان پرورش دهند. هيچكس توان پرداخت 40 سنت براي يك عدد كدوي تنبل را ندارند. به آنها بذر موردنياز را دادم و حالا اسفناج، پياز، سيبزميني و هويج را پرورش ميدهند. پساز آن، البته، خشكسالي وحشتناكي آمد. مردم يك قطره آب نداشتند و نتوانستند كشت و زرع نمايند. زارعين سفيدپوست به مراتب بيشتر، زيرا آنها همهچيز را در اينجا در تملك دارند، مجبور به ترك مزارع و فروش آنها شدند. به همين خاطر تعداد زيادي از كارگران كشاورز سياهپوست كارشان را از دست دادند، و به اينجا آمدند. كه خود يكي از بزرگترين معضلهاي ما ميباشد. آنها فقط براي يافتن محل اداره اجرايي ميآيند كه آنان را به مزارع قابل كشت و زرع بازگرداند. حال همين افراد نيز زمين از خودشان در اختيار ندارند: آنهاسومين يا چهارمين نسل توليدكننده بر روي زمين هستند، در اغلب موارد پدربزرگشان كشاورز بودند؛ آنها ابداً خانه ديگري جز، سرزمين خودشان را نميشناسند. آنها امضاء كردند كه از براندفورت خارج شوند. آنها به دفتر كميسيونري رفته و سعي ميكنند كه از روي نامخانوادگي و لقب آنان و با كمك كارمندان دفترشان آن سرزميني را كه بايد بروند تصميمگيري نمايند. اگر آنها لقبي شبيه اكسهوسا[5] داشته باشند، از اين رو ترانسكي خوانده ميشوند كه قبلاً هرگز نشنيدهاند، ياسيزكي[6] و يا بوفوتاتسوانا[7] كه آنها هرگز نشنيدهاند.
به اين خاطر است كه كارگران، زارعين، بيشترين تأثير را از قوانين كشور پذيرفتهاند. اينها افرادي هستند كه نميتوانند از زمين دست بكشند و در جاي ديگري كار جستجو كنند. آنها ميدانند كه مجبورند ممنوعيت عبور و مرور براي رفتن به شهرها را رعايت نمايند. و اين ممنوعيت نه تنها آنها ، بلكه آنهايي را هم كه بيسواد و كارگر غيرماهر و بيتخصص هستند را هم شامل ميشود، بدين ترتيبآنها به اين نتيجه ميرسند كه در سرزمين مادري خود در تبعيد هستند.
بنابراين، در جايي اقامت مينمايند، كه ثبتنام نشدهاند، چيزي براي شناسايي ندارند. تنها در حدود ده مغازه، سه فروشگاه نوشابه و چندتا خانههاي سفيد رنگ در براندفورت وجود دارد. از اين رو چگونه براي هزار سياهپوست كار پيدا ميشود؟
عليرغم آن شرايط، مردم خود براي زنده ماندن و خودكفا بودن تلاش مينمايند. ما حالا كميته هكتور پترسن[8] (به ياد اولين كشتار قيام سووتو را داريم)، شخصي كه اين شيرخوارگاه به نام اوافتتاح گرديد.
زنان برنامهاي تحت عنوان «چراغ خانهتان را روشن كنيد» را شروع نمودهاند، يك گروه نه نفري از زنان كه به كار قلابدوزي و دوزندگي مشغول ميشوند. گروه خودكفاي ديگري نيز شروع به دوختن يونيفورمهاي مدرسه را بطور تمام وقت نمودند. كه در فروشگاهها بسيار گران هستند. بنابراين ما يونيفورمهاي آماده را ميفروشيم و والدين آنها ميتوانند بهاي آنها را در دو يا سه قسط، بپردازند. با آن پول ميتوانيم كالاي جديدي بخريم. يكصد متر از پارچه اصلي و دو دستگاه ماشين دو زندگي نيز به ما هديه گرديد.
كلوپ جوانان براندفورت[9] نيز است. تقريباً تعداد محدودي از افراد هستند كه در صنايعدستي و هنر اشتغالدارند. ما ميخواهيم براي بافندگي و كوزهگري نيز كلاسهايي داير نمائيم. بعضي نيزبا مواد چاپ عمل چاپ رنگي بر روي پارچه را انجام ميدهند.
منزل و محل سكونت هميشه مسئله ميباشد. بنابراين اميدواريم كه يك مركز گردهمايي را در جايي كه در آن تمام اين طرحهاي خودكفايي بتوانند با كار خيرخواهانه، با كمك قانوني دورههاي تحصيلي تأمين گردند را ايجاد نمائيم. اما آن طرح فقط بر روي كاغذ وجود دارد. كه تاكنون قانوني عليه توقف اين طرح به وجود نيامد.
البته، اين نوع مسائل اوليه، مسئله اصلي را نميتواند حل نمايد. بطوريكه در همه جاي دنيا كه مردم مورد ظلم و ستم واقع ميشوند، شما ميتوانيد به مقدار زيادي از نارساييهاي دوران جواني، پاشيدگي خانوادهها و الكليسم را در شهر ببينيد.
تصور درست اين است كه تا چه اندازه جامعه در آفريقاي جنوبي بيمار است: آنها باغهايي مخصوص آبجوخوري شهرداري كه توسط اداره اجرايي ساخته شده است را دارند. بنابراين افرادي ـ كه بيچيز و بيسر و سامان هستند ـ براي نوشيدن به آنجا ميروند. همه چيز رقتانگيز است. بعداز آن پليسي كه منتظر آنها ميماند، در پايين و بالاي خيابانهاي براندفورت راه ميرود. پليس منتظر كساني كه تلوتلو ميخورند ميماند و با ضرب و شتم آنها را در قرارگاه پليس مياندازد، عليالخصوص در روزهاي جمعه، بطوريكه تا آخر هفته در قرارگاه نگهداري ميشوند.
در مورد بازنشستگي شما ميتوانيد شاهد نوعي درام واقعي باشيد. هر دو ماه وقتي كه حقوق بازنشستگي پرداخت ميشود، افراد مسن با حدود يكصد ارابه كه با الاغ رانده ميشوند، از مزارع دوردست براي وصول و دريافت چكهايشان ميآيند. از ساعت چهار صبح براي دريافت پولهايشان صف ميبندند.
تا ساعت سه بعدازظهر كليه زندانها در قرارگاه پليس از افراد بازنشسته پر ميگردند. آنطوريكه ميگويند آنها بخاطر «بدمستي» يا «اغتشاش عمومي در براندفورت قسمت سفيدپوستان» بازداشت ميگردند. سياهپوستان اينجا مانند ما با قانون آشنايي ندارند. آنها بيدليل بازداشت ميشوند.
كه خود يك تراژدي و داستان غمانگيز ديگري در براندفورت است: زندان پر از افرادي مانند آنان است.
پليس براي بازرسي معمولي به طرف من ميآيد؛ كه هرگز متوقف نميگردد. تهديد ادامه مييابد و هر كسي كه مجبور به انجام بازرسي با من يا خانوادهام باشد تحت تأثير قرار خواهد گرفت.
آن روزي كه وقتي به خانهام يورش بردند، گفتند كه توصيه مينمايند، مدتي را در خانهام در سووتو بگذرانم. خيلي بيمار بودم ـ نوامبر 83 بود ـ عفونت سختي در قسمت پا داشتم و تقريباً در حال مرگ بودم. دكتري را كه با اتومبيل كلينيك ما را كمك ميكرد فرا خواندم. بدون دادن نسخه نظر داد كه انتيبيوتيك براي بهبودي بيماري كمك مينمايد، ولي بيماري من را درست تشخيص نداد.
دو روز بعد آقاي دوال،[10] كه تصادفاً بعداً؛ وكيل محلي من شد آمد. كسي تلگرافي به آدرس او فرستاد و از او خواست كه به منزل من بيايد. من نتوانستم در را باز نمايم. او مرا در بستر يافت كه افتاده، تقريباً از هوش رفته بودم، از شدت درد هذيان ميگفتم.
زيندزي، دختر بزرگ من نيز، در ژوهانسبورگ بود. من بيمارتر از آن بودم تا بتوانم از آنها نگهداري نمايم. زيندزي به دليل اينكه آنها او را بازداشت نموده بودند نتوانست بيايد.
آقاي دوال وقتي مرا ديد آنچنان ترسيد كه رفت تا دكتر محلي را بياورد. بعد از نگاهي سريع روي زانوي من ترتيبي داد كه به بيمارستان انتقال يابم. ادله،[11] همسر آقاي دوال، به زور مرا به بيمارستان دانشگاه در بلومفونتن برد كه، مخصوص سفيدپوستان ميباشد ـ افراد سياهپوست را مجاز به ورود در آنجا نميباشند.
فكر ميكنم كه آقاي دوال بخاطر آنكه من در آنچنان وضعيت بدي بودم بايد در انتقال من با پليس و مسئولين بيمارستان مذاكره كرده باشد ما ساعت دو به آنجا رسيديم. تا ساعت چهار بعدازظهر هنوز توسط پزشك معاينه نشده بودم. احتمالاً هنوز بحث اينكه آيا شخص سياهپوستي ميتواند از بيمارستان «سفيدپوستان» استفاده نمايد را داشتند. برايم بسيار گران و سنگين بود. ترجيح ميدادم در محلهآوارگان سياه بميرم تا اينكه درخواست اجازه عمل در بيمارستان مخصوص سفيدپوستان به من داده شود. اين امتياز را نميخواهم. لذا از ماندن امتناع ورزيدم. اصرار داشتم تا مرا در چرخدستيم به براندفورت بازگردانند. خواستم مرا به كلينيكي در ژوهانسبورگ ببرند.
روز بعد اطلاع يافتم كه وزير موافقت كرد كه ميتوانم در پرواز بعدي به ژوهانسبورگ بروم. به موقع آنجا بودم.
پليس امنيتي كه نوبتش عوض ميشود ـ آنها بيستوچهار ساعت در روز را به مدت شش هفته در بيمارستان ميماندند؛ آنها در هر جايي، در كريدورها، در دفتر خانم رئيس بيمارستان، حتي در اطاق من هستند.
براي مرخصي من از بيمارستان دكتر معالج اصرار داشت كه پايم را بايد به مدت ده روز تحت نظر پزشك باشد، البته اگر چه ميخواستم در منزلم در اورالاندو بمانم. ولي پليس امنيتي نپذيرفت، آنها گفتند كه بايستي به براندفورت بازگردم و تقاضانامه جديدي براي آمدن به ژوهانسبورگ را بعداز ده روز پر نمايم.
آنها چگونه انتظار داشتند آن را انجام دهم؟ من با چوب زيربغل سرپا ميايستادم؛ چگونه ميتوانستم به بلومفونتن پرواز نمايم و يا به براندفورت بروم بدون اينكه كسي مرا در آنجا ملاقات نمايد ـ چگونه ميتوانستم چنين كاري انجام دهم، نميدانم. بنابراين طبيعيترين كار را كردم: براي بهبوديم به خانهام در اورلاندو رفتم. پليس بطور ضمني روزي دوبار برايم تلفن ميزد: «خانم ماندلا، شما يك ساعت مجاز به ترك منزل و بازگشت به براندفورت هستيد» البته آن را ناديده گرفتم. نه روز در بستر بودم. نتوانستم راه بروم. آنها مرا با لباس خواب از اطاق به بيرون صدا زدند، و من با چوب زيربغل به اطاق نشيمن رفته و به مزخرفات آنان گوش دادم ـ من حتي در پاسخ دادن هم خودداري نكردم. من نميتوانستم در يك هتل پنج ستاره ژوهانسبورگ توقف نمايم، راهي است كه آنها پيشنهاد نمودند. من حتي آن را نيز ناديده گرفتم.
وقتي كه در بيمارستان بودم، نامهاي از براندفورت دريافت داشتم كه ميگفت، متأسف هستند كه بيمار ميباشم و بايد بدانم كه تعداد زيادي دوست در براندفورت دارم. وقتي كه بازگشتم، درست چند نفر سفيدپوست ـ بعضيها را كه هرگز قبلاً با آنها صحبت نكرده بودم ـ مرا در خيابان متوقف و يا در اداره پست با من صحبت مينمايند تا بفهمند چه اتفاقي برايم افتاد و آرزو ميكنند كه هر چه زودتر بهبوديم را بدست آورم.
آنها مدت زيادي است كه با من دشمني نميكنند، آنها تقريباً از اطلاع اين موضوع كه شهر كوچكشان براندفورت بر روي نقشه موجود است لذت ميبرند. من فكر لبخندهاي پنهاني آنان درباره هر آنچه كه باشد را ميكنم. آنها از اينكه بدانند ديگران از براندفورت ميآيند لذت ميبرند، و چه كسي نميخواهد دشمن خود را بشناسد؟ هر چه نزديكتر، محل امنتر، آنطوري كه ماندلا ميگويد. بنابراين حالا كهآنها به من نزديكتر هستند، احساس امنيت بيشتري ميكنند.
از اين رو پليس مرا تهديد به ممنوعيت و توقف در خانهام در اورلاندو را نمود، ارتباطم با آنها بيشتر از بيش بدتر گرديده است.
[1] . Peters burg
[2] . Operation Hunger
[3] . Methodist
[4] . Plonomi
[5] . Xhosa
[6] . Ciskei
[7] . Bophutatsmana
[8] . Hector Petersen Committee
[9] . Brand fort youth club
[10] . de Waal
[11] . Adele
در ستايش نومزاموويني ماندلا از کتاب "پاره ای از روح من با او رفت" زندگی وینی ماندلا
ترجمه ی حسین یوسفی
------------------------------------------------------------------------------------------------
بخش اول : http://tabriz-emrooz.ir/5257
بخش دوم: http://tabriz-emrooz.ir/5321
بخش سوم : http://tabriz-emrooz.ir/5724
بخش چهارم: http://www.tabriz-emrooz.ir/5791
اخبار ، گزارشات ، عکسها و فیلم های خود را برای ما ارسال دارید . برای ارسال میتوانید از طریق آدرس تلگرامی یا ایمیل استفاده کنید.