اریش ازر - متن توفیق وحیدی آذر

قصه های من و بابام - جوش محبت

تاریخ انتشار : ۰۷:۲۲ ۱۵-۰۷-۱۴۰۱

شب خوابم نمی آمد ، هرچه کردم ، اصلا خوابم رفته بود ! بابام هم که قبل از خواب از من می خواست که کمی زودتر بخوابم ! چاره ای نبود کمی این ور آن ور کردم نشد که نشد! هنوز بابام از اتاق خارج نشد بود که فریاد کشیدم که خوابم نمی آد ! من بازی می خوام ! بابام که در حال رفتن از اتاق خواب من بود دوباره برگشت ! او شروع کرد به انواع بازی و شیطنت های مختلف ! از پاهایم گرفته بود و من با دستانم راه می رفتم ! بابام فکر کرد که من دیگر خسته شده ام و خواهم خوابید ! او بمن شب بخیر گفت و خواست از اتاق بیرون برود که باز من فریاد کشیدم و او را صدایش کردم! باااابااا! بابام خیلی تعجب کرد و جا خورد ! آره من بازهم نخوابیده بودم ! این بار بابام مرا روی پاهایش بلند کرده بود و با من شوخی می کرد ! خسته شده بود خوابش می آمد از من خواست که بخوابم ! اما من خوابم نمی آمد!با گریه ازش خواستم که کنار من بخوابد تا خوابم ببرد ! بابای مهربان من دیگر جوابی نداشت، او هم آمد و کنار من توی تخت خوابم خوابید ! هرچند توی تخت جا نمی شد! راستی که بابا چقدر مهربان است!

تبریز امروز:

 

 

 شب خوابم نمی آمد ، هرچه کردم ، اصلا خوابم رفته بود ! بابام هم که قبل از خواب از من می خواست که کمی زودتر بخوابم ! چاره ای نبود کمی این ور آن ور کردم  نشد که نشد! هنوز بابام از اتاق خارج نشد بود که فریاد کشیدم که خوابم نمی آد ! من بازی می خوام ! بابام که در حال رفتن از اتاق خواب من بود دوباره برگشت ! او شروع کرد به انواع بازی و شیطنت های مختلف ! از  پاهایم گرفته بود و من با دستانم راه می رفتم ! بابام فکر کرد که من دیگر خسته شده ام و خواهم خوابید ! او بمن شب بخیر گفت و خواست از اتاق بیرون برود که باز من فریاد کشیدم و او را صدایش کردم! باااابااا!

 بابام خیلی تعجب کرد و جا خورد ! آره من بازهم نخوابیده بودم ! این بار بابام مرا روی پاهایش بلند کرده بود و با من شوخی می کرد ! خسته شده بود خوابش می آمد از من خواست که بخوابم ! اما من خوابم نمی آمد!با گریه ازش خواستم که کنار من بخوابد تا خوابم ببرد ! 

بابای مهربان من دیگر جوابی نداشت، او هم آمد و کنار من توی تخت خوابم خوابید ! هرچند توی تخت جا نمی شد! راستی که بابا چقدر مهربان است!


نظرات کاربران


@