پس از آخرین سفر، تصمیم نهایی خود را گرفت: این بار حتماً بوز را آزاد خواهد کرد. «آزاد کردن» شترها به این معنا بود که آنها را در مرتعی تنها رها کنند. این مرتع باید جایی میبود که از سرزمین اصلیشان دور باشد، تا شتر بوی کاروان را حس نکند و نتواند بازگردد. در حقیقت، این به معنای رها کردن شتر به سوی مرگ بود. دلیلش ساده بود: بوز، که سالها یکی از قویترین و قابلاعتمادترین شترهای کاروان بود، دیگر توانش رو به پایان بود، نیرویش کم شده بود و نفسش به سختی بالا میآمد. گرمای جهنمی و تشنگی دیگر برایش قابل تحمل نبود. بارها پیش آمده بود که ساربان بار بوز را بین دیگر اعضای کاروان تقسیم کند، اما فایدهای نداشت. او سرعت کاروان را کند میکرد، حتی بدون بار هم به سختی راه میرفت و مسیر را طولانیتر میکرد. واضح بود که قانون طبیعت حرف خود را زده بود: عمر مفید بوز به پایان رسیده بود. تنها راه خلاص شدن از او، «آزاد کردن» بود... کاری دشوار، اما ناگزیر. دشواری کار در این بود که بوز شتری معمولی نبود. او زمانی پیشاپیش کاروان حرکت میکرد، در سختترین سفرها پیشرو بود، هیچگاه نلغزیده و نیفتاده بود، و با استقامت و قدرتش الگویی برای کاروان شده بود. وقتی تشنگی کاروان را از پا درمیآورد، فریادش بلند میشد، به آنها اطمینان میداد که سرابی که در دوردست دیده میشود واقعی است، و خودش هم به این دروغ باور داشت تا کاروان را به آب واقعی برساند. صحرای سوزان به قلب شتریاش نیرو میداد، تپههای شنی بیپایان را مانند امواج دریا میشکافت، و همچون ناخدایی که کشتی گرفتار در طوفان را به ساحل امن میرساند، کاروان را از طوفان شن نجات داده بود. او شیرینترین تعریفها را از صاحبش شنیده، نوازشهایش را احساس کرده و از محبتش سربلند شده بود. و حالا کنار گذاشتن چنین شتری... کار سختی بود. اما باید انجام میشد. ناگزیر بود. صاحب کاروان، در میانه راه بازگشت به سرزمینش، در دشتی سرسبز و آرام، افسار بوز را باز کرد و او را رها کرد. شتر لحظهای به پایین نگاه کرد، سپس گردنش را بالا برد و مطمئن شد که افسار از گردنش برداشته شده است. «افسار ندارد» یعنی مرگ، یعنی طرد شدن، یعنی رها شدن. اما هنوز چیزی سنگین روی گردنش حس میکرد. وقتی گردن بلندش را بالا برد، دید که دست صاحبش است. لحظهای آرام گرفت. «پس هنوز دستش را برنداشته. شاید دوباره افسار را به گردنم ببندد. اما نه... امید گاهی چیز خوبی است، اما چه بسیار اوقات که حماقتش را دیدهایم. امید، احمقترین چیز است. به جای امید بستن، آن را بگیر، زیر پایت له کن، رامش کن تا برایت کار کند. وگرنه، 'امیدوارم که...' به چه امیدی؟ چرا امید ببندی؟ دوران تو تمام شده. برو، دراز بکش، بمیر و تمام... اما نه، ما شترها مرگ خودمان را داریم... باید منتظرش بمانم. دیر یا زود خودش مرا پیدا خواهد کرد...» سرش را بالا برد و به چهره صاحبش نگاه کرد. چشمان بزرگ و مرطوبش پر از اشک بود. «وای بر تو!主人 در حال گریه است! خدایا، حالا من هم گریهام میگیرد... صبر کن! خوب نگاه نکرده بودم... چطور چهره صاحبم اینقدر به ما شبیه است؟ لبهای کلفت، چشمان درشت، چهرهای خشن مثل شتر، و چشمان پر از اشک... مثل ما دلش نرم است... یک لحظه گریهاش میگیرد... در مسیر طولانی کاروان، از پیران شنیدهام که آدمها به حیوانی که نگه میدارند شبیه میشوند. خوکپرور به خوک، گوسفندپرور به گوسفند، سگپرور به سگ، و شترپرور به شتر... مثل صاحب ما، با قلبی پراحساس، چشمانی اشکبار و کینهای در دل...» مرد دستش را دور گردن بلند شتر کشید، باز هم سیر نشد و دوباره او را در آغوش گرفت، سپس با ناراحتی ضربهای آرام به پشتش زد – ضربهای که بیشتر به معنای «برو به سلامت» بود. شتر سرش را چرخاند، یکبار نالید، دوبار نالید، نتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد و گریست، سپس به سوی دشت سرسبز راه افتاد. نه او به عقب نگاه کرد، نه صاحبش به او چشم دوخت...
***
نیای بزرگش، خاس شتر، از قدیمها گفته بود که مرگ همه شترها اینگونه است. اگر در سفر تصادفی نکنند – مثلاً از بیاحتیاطی نیفتند و پایشان نشکند، یا در حمله راهزنان به طور اتفاقی گلوله نخورند، یا به ندرت به بیماری شتری مبتلا نشوند – مرگ اکثرشان اینگونه است: وقتی پیر و ناتوان میشوند، افسار از گردنشان برمیدارند و... (بیماری شتری هم عجیب بود. شتر شاد و خندان به دشت و چمنزار برای چرا میرود، اما ناگهان آن بیماری سراغش میآید. شتر آن را حس میکند و حتی اگر سینهخیز هم شده باشد، خود را به صاحبش، به طویلهای که در آن بسته شده، میرساند، پایش را دراز میکند و میمیرد.) خاس شتر گفته بود که از هر هزار شتر، یکی شاید بتواند پس از برداشتن افسار، از طعمه گرگ و پرنده شدن جان سالم به در ببرد، با خوردن علف و گلهای دشت چاق و چله شود، به زندگی بازگردد و به طور اتفاقی به مسافری برخورد کند که دوباره افسار به گردنش بیندازد... آه! یکی از هزار! امید، ای شتر برادر، چیز پلیدی است... فریب امید را نخور و دنبال سراب ندو... آن روزها گذشته است... صاحبمان شعری داشت که عاشقانه تکرار میکرد... چه بود؟ «فریب مخور که سخن شاعر حتماً دروغ است...» دروغ است، برادر... دنیا خود دروغ است. این دشت سرسبز که حالا به تو دادهاند، دروغ است... آن جویبار که از سنگ میجوشد و به اینجا زندگی میبخشد، دروغ است... دنیا دروغ است... دروغی به بزرگی شتر... دروغی به درازای گردن شتر... صبر کن، این چه صدایی است؟ مرگ میآید؟ چه زود! بگذار در این دنیای دروغین کمی سیر نفس بکشیم... نه، نه، امیدی ندارم، افسارم را برداشتند، مرگ بدهی گردنم است... اما نه اینقدر زود. کاش این چمنزار را میچریدم، به آن جویبار میرفتم و شکمم را پر از آب میکردم... کاش بعد از خوردن و نوشیدن، زیر این سایه کمی میخوابیدم... من که هیچوقت نخوابیدم! وقتی از سفر برگشتم، بارم را برداشتند، شانهام کردند. (این هم لذتی بود! وقتی شانه میکشیدند، انگار همه رگهایم زنده میشدند، قلبم بزرگ میشد، زانوهایم محکم میشد، چشمانم برق میزد، روحم به جایی پرواز میکرد... این شانه کردن، لذتی نزدیک به لذت جفتگیری شترها داشت. ما مثل انسانها هستیم. چون با انسانها خیلی نزدیکیم، بسیاری از ویژگیهایشان در ما هم هست... وقتی مادهشتر را به خودم فرا میخوانم، صدایی درمیآورم که هیچوقت در وقت دیگری نمیتوانم. آن حالتی عجیب است که دیگر شتر نیستیم، مثل صاحبمان از حال به حال میشویم، ناله میکنیم، زمزمه میکنیم، مثل جادوگر ماده را افسون میکنیم، کارهایی میکنیم که شایسته شتر نیست... با دندان گردنش را میفشاریم، با دهان گاز میگیریم، با دندان میجویم، با لبهای بزرگمان میبوسیم، میلیسیم... و بعد آن کار میشود، انگار بند کمرمان پاره میشود...) آه، این صدا، انگار واقعاً صدای مرگ است؟ نمیگذارند یکبار هم که شده طعم این آزادی را حس کنیم... آری، همان است، زنگ میزند... خودش است... اما هنوز، انگار، خیلی دور است. بگذار تا بیاید، کمی در این چمنزار بچرم. بعد به جویبار میروم و شکمم را از آب خنک پر میکنم... بوز با حرص شروع به چیدن چمنزار کرد. هرچه میچرید، افکارش هم سبزتر میشد. «خاس به کاروان میگفت که هیچ حیوان وحشیای نمیتواند ما را بخورد. نه گرگ خاکستری، نه شیر، نه ببر. پاهای بلندمان، بهویژه پای عقبمان که ضربهای مهلک میزند، گردن درازمان و دندانهای بزرگمان سلاح ماست. به همین خاطر، جز مرگ خودمان، هیچ حیوان وحشیای را نزدیک نمیکنیم. آنها هم جرأت نمیکنند نزدیک شوند، مگر اینکه ببینند شتری بدون افسار دیگر نای فریاد ندارد و فقط نالهاش مانده... من که هنوز سرحالم... هنوز معلوم نیست این ماجرا به کجا میرسد... آه، باز هم امید؟ بس کن، ای شترزاده! مثل شتر به نادانیات ادامه میدهی! افسارت را برداشتند! تو محکوم به مرگی... باید منتظر مرگت بمانی... چه امیدی؟ هیچکس از امید خیری ندیده...» در این لحظه، گرگی تنها از جنگل بیرون آمد و به سوی شتر آمد. در نیمهراه ایستاد و به او نگاه کرد. دید که افساری به گردنش نیست، پس امیدوار شد. اما چون بارها از امید ناامید شده بود، سرش را به سوی آسمان بلند کرد و زوزهای کشید:
«آ-اووووو!» شتر، هرچند ترسی به دلش راه یافت، خود را نباخت و به چیدن ادامه داد. گرگ فهمید که نه، این شتر هنوز حال افتادن ندارد. هنوز سرحال است. پاهایش محکم روی زمین ایستاده. خدا نکند، با یک ضربه او را به آن دنیا میفرستد... همین که خواست دور شود، دو تولهگرگ از بیشه بیرون آمدند و به سوی شتر حرکت کردند. شتر سرش را بلند کرد، به تولهها نگاه کرد و در دل آه کشید. «هه، آمدند. آن هم دوتا با هم... چه زود؟ کاش میگذاشتید این چمنزار را تا آن طرف میچریدم، از جویبار کمی...» «وای بر تو! نه! اینها آنها نیستند! اینها مرگ ما نیستند!... نیستند، نیستند... خاس نیایمان میگفت شترهایی که افسارش را برمیدارند، مرگ خودشان را دارند. اینها گرگاند، اما نه آن گرگهایی که گوسفند و بره را میدرند... اینها کوچکترند. به پهلوی شتر بدون افسار میپرند، مثل گنجشک بال میزنند، اینطرف و آنطرف میچرخند، خاک را به هوا میفرستند، با رنگ خاکستریشان خاک را مثل خاکستر به آسمان میپاشند، و ناگهان میجهند و گلوی شتر را میگیرند. وقتی شتر سرش را بالا میبرد، از آنجا آویزان میشوند، ساعتها، گاهی روزها، آنجا میمانند، خون شتر را میمکند، او را خفه میکنند، وقتی زانو میزند، از همانجا شروع به خوردن میکنند، خونش را میمکند، به درونش میروند، به قلبش میرسند، قلبش را بیرون میکشند و میخورند، و لاشهاش را برای پرندگان و گرگها رها میکنند... به خاطر رنگ خاکستریشان، ما به آنها گرگ خاکستری میگوییم...» اما اینها آنها نیستند. این تولهها از نسل همان گرگ تنها هستند. بگذار بیایند، طعم ضربهام را به آنها میچشانم... یکی از تولهها پرید و به زیر شکم شتر دهان برد، اما دهانش خالی ماند. دیگری با امید گرفتن گردنش به بالا جهید، اما بوز پای جلوییاش را روی کمرش گذاشت و او را به چمنزار چسباند. توله دوم برای نجات جانش به کناری فرار کرد و زوزه کشید. وقتی بوز پای لبمانندش را از روی کمر توله برداشت، توله با کمری شکسته به سختی خزید و دور شد، و گرگها غیبشان زد... بوز با غرور در چمنزار گردنش را دراز کرد و نالید. سپس، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، به چیدن ادامه داد...
***
بوز سه ماه تمام از علف و سبزه این چمنزار تغذیه کرد. از جویبار نوشید و چاق شد. مرگش – گرگ خاکستری – اما نیامد. در عوض، کاروانش دوباره از همان مسیر گذشت. صاحب کاروان، که در دوردستها افسار بوز را برداشته و او را در چمنزار رها کرده بود، با امید دیدن استخوانهایش کاروان را متوقف کرد، از مسیر اصلی خارج شد و به چمنزار آمد. وقتی رسید، ماتش برد: بوز چاق شده بود، موهایش را عوض کرده و دیگر قابلشناخت نبود. از شرم سرش را پایین انداخت، به سوی شتر رفت و با احتیاط همان افسار را بالا گرفت. شتر نالید، گردنش را دراز کرد، افسار را بو کشید، مطمئن شد که همان افسار است، سپس گردنش را در آن فرو برد و اشکهای حلقهزده در چشمانش را به دامن ساربان مالید. صاحبش هم از دیدن بوز در این حال، از شادی دلگیر شده بود. چشمان او هم پر از اشک بود. دستش را دراز کرد و گردن بدون شانه شتر را نوازش کرد. سپس چشمان اشکبارش را به چهره شتر مالید. از جایی دور، صدای ناله خاس نیا به گوش رسید: «امید اگرچه چیز احمقانهای است، باز هم امید است... اگر هیچچیز نداری، دستکم یک امید دروغین داشته باش... امید نیمی از مقاومت است.»
۲۰ ژوئن ۲۰۲۰
- این گرگهای خاکستری، در واقع حیوانات بومی سرزمین ما نیستند. بیشتر در صحراهای عربستان یافت میشوند. اما کاروانهای شتر ما، چه در سفرهای زیارتی و چه تجاری، وقتی از طریق جاده ابریشم به کربلا، مکه و شام میرفتند و برمیگشتند، این گرگهای خاکستری دنبال کاروانها میآمدند و به اینجا هم رسیدند. بعدها که شتربانی از رونق افتاد، نسل این حیوانات هم منقرض شد... اگر روزی به صحراهای عربستان بروید و شتری ببینید که گرگی از گردنش آویزان است و در شنزار میدود، بدانید که مرگش را یافته است. (یادداشت نویسنده)