17 تیر 1404
بوز سه ماه تمام از علف و سبزه این چمنزار تغذیه کرد. از جویبار نوشید و چاق شد. مرگش – گرگ خاکستری – اما نیامد. در عوض، کاروانش دوباره از همان مسیر گذشت. صاحب کاروان، که در دوردستها افسار بوز را برداشته و او را در چمنزار رها کرده بود، با امید دیدن استخوانهایش کاروان را متوقف کرد، از مسیر اصلی خارج شد و به چمنزار آمد. وقتی رسید، ماتش برد: بوز چاق شده بود، موهایش را عوض کرده و دیگر قابلشناخت نبود. از شرم سرش را پایین انداخت، به سوی شتر رفت و با احتیاط همان افسار را بالا گرفت. شتر نالید، گردنش را دراز کرد، افسار را بو کشید، مطمئن شد که همان افسار است، سپس گردنش را در آن فرو برد و اشکهای حلقهزده در چشمانش را به دامن ساربان مالید. صاحبش هم از دیدن بوز در این حال، از شادی دلگیر شده بود. چشمان او هم پر از اشک بود. دستش را دراز کرد و گردن بدون شانه شتر را نوازش کرد. سپس چشمان اشکبارش را به چهره شتر مالید. از جایی دور، صدای ناله خاس نیا به گوش رسید: «امید اگرچه چیز احمقانهای است، باز هم امید است... اگر هیچچیز نداری، دستکم یک امید دروغین داشته باش... امید نیمی از مقاومت است.»
تبریز امروز:
اخبار ، گزارشات ، عکسها و فیلم های خود را برای ما ارسال دارید . برای ارسال میتوانید از طریق آدرس تلگرامی یا ایمیل استفاده کنید.