14 بهمن 1401
«من خيلي زود از احساس برتريي كه سفيدپوستان نسبت به ما داشتند آگاه گرديدم و توانستم در مقايسه با معلمين سفيدپوست ببينم كه چگونه پدرم حقير بهنظر ميآيد. آن موضوع غرورتان را وقتي كه هنوز كودكي بيش نيستند جريحهدار ميكند؛ به خودتان ميگوييد: «كاش آنها در جنگهاي نُهگانه اِكسهوسا شكست ميخوردند. من يكي از آنها هستم، و از آنجايي كه جنگهاي اِكسهوسا متوقفگرديدند شروع خواهم كرد و سرزمينم را باز پس ميگيرم!» آن قسمت از پوندولاند كه من در آن متولد گرديدم هنوز بصورت قبيلهاي اداره ميشود؛ مردان قبيله هنوز روي تپهها جمع ميگردند، پتوهاي سنتي را رويشان ميپوشانند. من به مدرسه دهكده رفتم و آگاهي سياسيام از آنجا بسيار كم و مبهم بود. پدرم معلم تاريخ مدرسه دولتي بود، انتظار ميرفت كه او رئيس قبيله كوچكي بشود، ولي او از تصدي آن امتناع كرد (در آن زمان من نتوانستم علت آن را درك نمايم). فقط در كلاس درس بود توانستم كه مسايل مربوطه به كشورم را درك نمايم. مادرم، معلم علوم سرخانه، فردي مذهبي و متعصب بود. وقتي كه فقط هشت سال بودم عادت كردم، كه با او و خواهر كوچكم در يك اطاق در بسته عبادت نماييم، و او ما را مجبور به دعا با صداي بلند ميكرد. وقتي كه پدرم آنجا بود، او ما را ـ دو يا سه دفعه در روز ـ در گوشهاي از باغ نگه ميداشت. باغي با علفهاي بلند كه مانند پناهگاهي او را كه در آن عبادت مينمود محافظت ميكرد. ما اجباراً او را در اين مراسم عبادي دنبال ميكرديم، كه از آن سر در نميآورديم. اين مراسم هميشهآنچنان ذهن مرا مشغول ميكرد كه باعث طغيان بعدي من نسبت به كليسا گرديد، در دبيرستان، فكر ميكنم علت طغياني عليه آن نوع تسلط زنانه او بود. در تمام نيايشها براي فرزندانش دعا ميكرد. او بايستي براي يكي از بچههايش ديوانه شده باشد. دعايش به درگاه خدا را براي پسرش را به ياد ميآورم. او همچنين اين احساس را در من گستراند، براي او ثابت خواهم كرد كه دختر همانند پسر براي والدين با ارزش ميباشد. به علاوه، ايمانم به خدا در دوران كودكيام، وقتي مادرم، سهدفعه در روز براي خواهر بيمارم شديداً دعا ميكرد متزلزل شده بود، در يكشنبهايكه از كليسا باز ميگشت سيسي ويُلوا[1] را كه سرفه همراه با خون داشت را يافت. خونريزي و پساز آن مرگ. من كنار پدرمايستاده بودم، دختربچهاي هفت ساله، وقتي كه او ملافهاي سفيد را بر روي خواهرمكشيد مادرم با دامن آهار زده در كنار پسرش زانو زد، از خداوند تقاضاي فرستادن فرشتگانش براي نجات فرزندش ميكرد. او بايستي به علت ابتلاء به بيماري سل درگذشته باشد.
تبریز امروز:
دوران جواني در حومه شهر (پوندولاند)
«من خيلي زود از احساس برتريي كه سفيدپوستان نسبت به ما داشتند آگاه گرديدم و توانستم در مقايسه با معلمين سفيدپوست ببينم كه چگونه پدرم حقير بهنظر ميآيد. آن موضوع غرورتان را وقتي كه هنوز كودكي بيش نيستند جريحهدار ميكند؛ به خودتان ميگوييد: «كاش آنها در جنگهاي نُهگانه اِكسهوسا شكست ميخوردند. من يكي از آنها هستم، و از آنجايي كه جنگهاي اِكسهوسا متوقفگرديدند شروع خواهم كرد و سرزمينم را باز پس ميگيرم!»
آن قسمت از پوندولاند كه من در آن متولد گرديدم هنوز بصورت قبيلهاي اداره ميشود؛ مردان قبيله هنوز روي تپهها جمع ميگردند، پتوهاي سنتي را رويشان ميپوشانند. من به مدرسه دهكده رفتم و آگاهي سياسيام از آنجا بسيار كم و مبهم بود.
پدرم معلم تاريخ مدرسه دولتي بود، انتظار ميرفت كه او رئيس قبيله كوچكي بشود، ولي او از تصدي آن امتناع كرد (در آن زمان من نتوانستم علت آن را درك نمايم). فقط در كلاس درس بود توانستم كه مسايل مربوطه به كشورم را درك نمايم.
مادرم، معلم علوم سرخانه، فردي مذهبي و متعصب بود. وقتي كه فقط هشت سال بودم عادت كردم، كه با او و خواهر كوچكم در يك اطاق در بسته عبادت نماييم، و او ما را مجبور به دعا با صداي بلند ميكرد. وقتي كه پدرم آنجا بود، او ما را ـ دو يا سه دفعه در روز ـ در گوشهاي از باغ نگه ميداشت. باغي با علفهاي بلند كه مانند پناهگاهي او را كه در آن عبادت مينمود محافظت ميكرد. ما اجباراً او را در اين مراسم عبادي دنبال ميكرديم، كه از آن سر در نميآورديم. اين مراسم هميشهآنچنان ذهن مرا مشغول ميكرد كه باعث طغيان بعدي من نسبت به كليسا گرديد، در دبيرستان، فكر ميكنم علت طغياني عليه آن نوع تسلط زنانه او بود. در تمام نيايشها براي فرزندانش دعا ميكرد. او بايستي براي يكي از بچههايش ديوانه شده باشد. دعايش به درگاه خدا را براي پسرش را به ياد ميآورم. او همچنين اين احساس را در من گستراند، براي او ثابت خواهم كرد كه دختر همانند پسر براي والدين با ارزش ميباشد. به علاوه، ايمانم به خدا در دوران كودكيام، وقتي مادرم، سهدفعه در روز براي خواهر بيمارم شديداً دعا ميكرد متزلزل شده بود، در يكشنبهايكه از كليسا باز ميگشت سيسي ويُلوا[1] را كه سرفه همراه با خون داشت را يافت. خونريزي و پساز آن مرگ. من كنار پدرمايستاده بودم، دختربچهاي هفت ساله، وقتي كه او ملافهاي سفيد را بر روي خواهرمكشيد مادرم با دامن آهار زده در كنار پسرش زانو زد، از خداوند تقاضاي فرستادن فرشتگانش براي نجات فرزندش ميكرد. او بايستي به علت ابتلاء به بيماري سل درگذشته باشد.
سيسي ويُلوا
از آن پس، مادر هرگز حالت خوب و ثابتي نداشت. پژمرده شدن او را ناظر بودم، در گوشههاي تاريك خانه مينشست و در سكوت دعا ميكرد. فكر ميكنم كه سرطان داشته است. آنجا دراز ميكشيد، هر روز كاملاً لاغرتر ميشد؛ برايم مانند يك دختربچه كوچك شده بود، بطوريكه انگار ناپديد ميگرديد. او درد زيادي ميكشيد، و آن تمامي آن چيزيست كه از او بخاطر ميآورم. او احتمالاً بچههاي زيادي در طول زندگيش داشت ـ ما نه نفر بوديم ـ و وقتي كه مُرد بايستي چهل سال سن داشته باشد.
آنطوريكه من او را ديدم لبهايش حركت ميكرد و اشك گونهاش را خيس كرده بود، من از آن خدايي كه به دعايش كه خواستار كمك براي پسربچه سه ماههاش كه از شير سينهاش تغذيه ميكرد ـ برادرم تاندوكسولو[2] پاسخي نداد متنفر شدم. من براي تهيه بطريهاي تغذيه شير او در سن نه ماهگياشبا صرف ساعتها وقت در شب و با در آغوش گرفتن بچه با سعي كه او را با آبقندخواب نمايم تلاش ميكردم.
ما بعداز مرگ مادرمان مجبور به يافتن راهمان در زندگي شديم، كه توسط عمهام سر و سامان و نظم مييافت، كه بيرحم و سختگير بود. او ميگفت: بچهها بايد با سختيهاي زندگي آشنا شوند!
وقتي كه مادرم مرد، براي كار در مزرعه به مدت شش ماه مجبور به ترك مدرسهام شدم؛ شير گاوها را ميدوشيدم و از گوسفندان و بزها مواظبت ميكردم، و بايستي خرمن، ذرتمان را جمعآوري ميكردم ـ كاري كه نيروي جسماني عظيمي لازم داشت. معجزه بود كه دوره ششم مدرسه را گذراندم.
پدرم براي نگهداري خانواده با نُه بچه تا خوب تغذيه شوند با حقوق ماهيانه معلمي خيلي كم كه به سختي او را از زارعين روستايي متفاوت ميكرد، مبارزه ميكرد، اهالي، كه با عرق جبين زندگي ميكردند، كشاورزي زمين لميزرع را بدون داشتن ابزار كشاورزي با خيش ابتدايي و گلههاي نحيف و لاغري انجام ميدادند كه من آنها را براي شستشو به «حوضهاي شستشو» ميبردم، جايي كه افراد سفيدپوست سعي ميكردند تا جانوران مزاحم افراد قبيله را بكشند.
جنگ های اکسهوسا - موزه کامیسا
از آن زماني كه پدرم تاريخ را به من آموخت، شروع به درك مسائل آن كردم. من بهوضوح بهخاطر ميآورم، بعنوان مثال، كه چگونه درباره جنگهاي نهگانه اِكسهوسا آموزش ميداد. البته ما كتب درسي را كه طبعاً توسط سفيدپوستان نوشته شده استرا داريم و آنها تعبير و تفسير خود را در مورد نُه جنگ «كافيرها» را دارند. سپس او كتاب درسي را كنار ميگذاشت و ميگفت: «حالا اين آن چيزي است كه كتاب درسي ميگويد، اما حقيقت چيز ديگري است: سفيدپوستان به كشورمان هجوم آوردند و سرزمينمان را غصب كردند. جنگ بين سفيدپوستان و سياهپوستان اساساً از ربودن گله ناشي شد. سفيدان گلهها را ميگرفتند و ميبردند و سياهان نيز اجباراً براي بازپس آوردن آنها ميرفتند» اين آن چيزيست كه تاريخ به ما ميآموزد.
آدام کوک
سپس ميگويد، بعنوان نمونه، «آدام كوك،[3] كه آنها او را بعنوان هاتن توت[4] ميشناسند، يكي از رهبران ما بود. شايد افرادش بيشتر از قبايل ديگر اين سرزمين مورد تاراج و غارت قرار گرفتهاند. تا جايي كه آنها براي معاوضه گله با چاقوهايآشپزخانه ميرفتند!، و پدرم آگاهمان ميكرد: وقتي كه پدرانتان براي كار به معدن ميروند آنها را مانند «بچهها» زير نظر دارند، حتي توسط اطفال سفيدپوستان، ومادرانتان را كه براي كار بهخاطر آموزش شما به شهر ميروند، آنان «دختران» خوانده ميشوند. كه نحوه توهين سفيد به افراد سياهپوست ميباشد.»
اقلاً در آن زمان هنوز تفاوتي بين آموزش سفيد و سياه وجود نداشت. كه قبل از آمدن آموزش پوچ بانتو[5] در اوايل دهه پنجاه بود. مواد درسي معمولي را دارد و ما موضوعات نظري مانند لاتين، انگليسي، شيمي و رياضيات را آموختيم. استانداردهاي سختي وجود داشت.كه با معرفي استانداردهاي آموزش بانتو كنار گذاشته شدند، دورنما تاريك و مبهم گرديد. ما هنوز درباره چين و آمريكا ميآموختيم. به بچههاي بعداز ما فاصله براندفورت و بلومفونتن را ميآموزند و اين تمام آن چيزيست كه در اين سرزمينآموزش ميدهند. آنها چيزي درباره دنيا نميدانند و نميتوانند انگليسي را خوبصحبت نمايند.
بنابراين در سنين كودكي از تفوق و برتري سفيدپوستان نسبت به ما آگاه گرديدم. و توانستم ببينم كه چگونه پدرم در مقايسه با معلمين سفيدپوست حقير به نظر ميآيد. و آن موضوع غرورتان را كه هنوز كودكي بيش نيستيد جريحهدار مينمايد و به خودتان ميگوييد: «كاش آنها در جنگهاي نهگانه اكسهوسا شكست ميخوردند. من يكي از آنها هستم، و از آنجا كه جنگهاي اِكسهوسا متوقف گرديد شروع خواهمكرد و سرزمين من را بازپس ميگيرم.»
هر كدام از بچههاي قبيلهمان موضوعهاي درسهاي پدرم را در كلاس درس درك ميكردند.
زماني كه بچه هستيد خشمي در درونتان بيدار ميشود كه آن آگاهيهاي سياسي سياه را شكل داده و ميسازد.
بعنوان نمونه، آوازي بود، آوازي به نام بلومفونتن، كه ما آن را ميخوانيم ـ پدرم موسيقي را نيز به من آموخت ـ من هنوز آغاز آن را به ياد دارم:«وقتي كه رهبران سياهان با هم به بلومفونتن آمدند،[6] كه يك اينداباي[7] بزرگي بود و رهبران جنبش سياهان را براي اتحاد و جنگ عليه دشمن فراميخواند.»
پدرم به ما آوازهاي ديگر را نيز ميآموخت كه رويدادهاي تاريخي مردم را بيان ميكردند. آوازهايي كه از مردم قبيله، با تركيبهاي سنتي بودند.
و برادرانم آوازهايي را در خانه ميخواندند كه از بزرگترهايشان در كوهستانهاي پوندولاند ياد گرفته بودند، جايي كه موطن من ميباشد. آوازها درباره كارگران معدن هستند: كه چگونه مردان، وقتي كه بعنوان كارگران شركتهاي پيمانكاران سفيدپوستان به نقاط دوري ميرفتند مجبور به ترك خانهها و بچههايشان ميشدند.
من هنوز كلمات آن را تا امروز به ياد دارم. سفيد اشتباه ميكند، كه انديشه قبيله سياه براي سفيد مطيع و بهره ده ميباشد.
وقتي كه به دبيرستان شاوبري ميرفتم، سفيدپوستان كه آرام و با لباس زيبا در شهر قدم ميزدند را ميديدم. ما در خانوادهمان نه نفر بوديم، پدرم هرگز استطاعت تهيه لباس براي همه ما را نداشت. كودكان سفيد اتوبوسهاي مخصوص براي سرويس مدرسه داشتند؛ ما مجبور به پيادهروي مايلها فاصله با پاي برهنه در روز بوديم. من براي اولين بار در دوره دبيرستان كفش پوشيدم، و آن هم فقط بخاطر هماهنگي با يونيفورم مدرسهمان بود. من هرگز حتي نپرسيدم كه آيا ما توان خريد كفش و يا چيزهاي ديگر را داريم.
آقاي معلمي بود كه من او را خيلي دوست داشتم. او براي آموزش ما درباره مبارزهمان روش مخصوص خود را داشت و بيسمارك را چون بت ميپرستيد. در مدرسه كريدور درازي داشتيم و قبلاز اينكه به كلاسمان بيايد، از فاصله دور شروع به فرياد ميكرد: «بيسمارك معتقد بود، كه آلمان واحد را، با گفتگو و مشاجره پارلماني نميتوان بدست آورد، اما با خ ـ و ـ ن و آهن ميتوان گرفت.» زماني كه ميگفت «خ ـ و ـ ن» به كلاس درس رسيده بود. خيلي خندهدار بود. و او ادامه ميداد:«مبارزه در كشورمان اينچنين است.» او مورد اذيت و آزار زياد قرار گرفت، در موقع امتحان مربوط به او ورقه كاغذ امتحاني وجود نداشت و همه ما موضوع را ميخوانديم. بدان علت است كه اعتقاد پيدا كردم مبارزهمان با خون و آهن به نتيجه خواهد رسيد. (با خنده)
الحق، پدرم هميشه بيشترين تحسينها را براي مردم و كارهاي صنعتي آلمان ابراز ميكرد. ضمناً او تأكيد بر روي نام قبيلهمان داشت كه «وينفرد»[8] است، و بعدها «ويني»[9] شد. او موقعي به نامهاي مسيحي، به دليل وجود مسيونرهاي مذهبي اعتقاد داشت. وقتيكه ما را ادب ميكرد به كارهاي سخت واداشته و به آلمان صنعتي اشاره مينمود. ميخواست همانند آنها قوي باشيم مثل اينكه من روحيه جنگيام را از آنها داشتم!
اما چنانكه گويي از آن زمان تحت آن نام به شهرت بينالمللي رسيدم، با آن نيز ادامه خواهم داد. از همه آنها گذشته، نامم يادآور ستمي دائمي است! نام آفريقايي من «نومزامو» در زبان اكسهوسا معني «امتحان»[10] را ميدهد ـ آنهايي كه در زندگيشان امتحانات زيادي را خواهند داد ـ همچنين دراحساس فضاي آزمايشات...
در دبيرستان براي اولين دفعه با بحث و گفتگوي سياسي آشنا شديم. بعضي از معلمين ما به انجمني كه «جامعهي آفريقاي جوان» ناميده ميشد، تعلق داشتند. كه انجمني[11] خوانده ميشدند. آنها بسيار باسواد بودند و بر تئوري تسلط داشتند، و تمايلاتشان جدا از توده مردم بود. كه تشكيلات سياسي مدرسهاي بود، بطور وحشتناكي جدا از مردم، از طبقه رنجبر و زحمتكش بودند. ما آنها را تأييد ميكرديم ـ در آن زمان با تشكيلات سياسي ديگري در تماس نبوديم.
پساز آن در سال 1952 بود كه از مبارزه منفي و بياعتنايي[12] اطلاع يافتيم، وقتي كه هزاران نفر مردم سراسر كشور از اطاعت قوانين نژادي دبيرستانامتناع مينمودند.
من در آخرين سال تحصيلاتم بودم، و دانشآموزان مناطق روستايي از آنچه كه اتفاق ميافتاد اطلاعي نداشتند. آنها سياسي بودند، ولي بدرستي مفهوم ملي مبارزه منفي و بياعتنايي را نميدانستند. آنها درباره «بياعتنايي» شنيدند، بنابراين نسبت به اولياي امور مدارس بياعتنايي كردند، آنها ما را، به مبارزه دعوت ميكردند. «جدا از مسئولين» شعارشان بود. و مدرسه به زودي، بسته شد. تعداد خيلي كمي امتحان دادند. ما امتحان نهاييمان را ميداديم، ولي بقيه مدرسه از دستور تحريم پيروي كردند.
پساز آن وقتي كه در سال 1953 به ژوهانسبورگ آمدم، متينگهايي را بعنوان دانشآموز سال اول مددكاري اجتماعي مورد توجه قرار ميدادم كه از طرف انجمن تشكيل ميشد. [13] ما با آنها در درون خانههاي قديمي دورن فونتن[14] همكاري كرديم ـ ما اجازه شركت در مسايل سياسي مانند ساير دانشآموزان را نداشتيم. ما نلسون ماندلا را بعنوان حامي و پشتيبان مدرسهمان ميشناختيم. شعار مدرسه مددكاري اجتماعي «خودت را بشناس»[15] بود، در آن هنگام دانشآموزان با نام ماندلا دور هم جمع ميشدند. محصلين مناطقروستايي با انديشه و تفكر سياسي هر روز بيشتر آشنا ميگرديدند.
رئيس لوتولي
در مدرسه شبانهروزيي كه كه من، در خيابانِ جِپ،[16] زندگي ميكردم از كارگران معمولي تشكيل ميشد، و فكر ميكنم كه نود و پنج درصد آنانبه كنگره ملي آفريقا تعلق دارند. من در شبانهروزي با شعارها و ادبيات كنگره ملي آفريقا آشنايي پيدا كردم.
اولیور تامبو
دوما نوکوه
دختراني نيز بودند كه به اتحاديه جنبشهاي حرفهايي تعلق داشتند و جزوهها و يادداشتهايي را از متينگهايشان ميآوردند و ما بحثهاي سياسيمان را در آن زمان چاپ ميكرديم. آنها دائماً درباره ماندلا، تامبو،[17] نوكوهِ[18] ـ درباره تمامي رهبران كنگره ملي آفريقا ـ و بيشتر از همه، از رياست آن، رئيس لوتولي[19] صحبت ميكردند.
اَدلِهئيدتوزوكودو ,و الیور تامبو
اَدلِهئيدتوزوكودو[20] هم در همين شبانهروزي بود، كه بعدها به ازدواج اوليور تامبو درآمد. او در بيمارستان عمومي نرس بود. او مرا به اطراف ژوهانسبورگ ميبرد ـ من تازه وارد شهر شده و تنها دانشآموز مدرسه از مناطق روستايي بودم. در آن موقع او خيلي زياد عاشق اوليور تامبو بود، و من وقتي كه او با اوليور تامبو ملاقات ميكرد همراهش ميرفتم، گاهي اوقات نيز هديهاي از او دريافت ميكردم. كه همزمان با شروع آموزشسياسيام در ارتباط با كنگرههاي آفريقا بود. در مدرسه شبانهروزي بود كه خود را درجريان كنگرههاي آفريقا يافتم. همراه با اين دختران هم كه به اجراي متينگهايبزرگ در تريدزهال ميپرداختند. آنجايي كه مددكاران بودند، با آنان بهعنوان مددكاراجتماعي سال پائيني بحث ميكرديم.
آن زمان آغاز تماس من با SACTU[21] اتحاديه تجاري كنگره آفريقاي سياه بود. بعداز فارغالتحصيليام در دسامبر 1955بعنوان مددكار اجتماعي در بيمارستان باراگ وانات كار كردم.
به زودي بعداز آن با نلسون ماندلا ملاقات كردم.
[1] . Sisi Vuyelwa
[2] . Thanduxolo
[3] . Adam kok
[4] . Hottentot
[5] . Banto
[6]. كنفرانسي كه كنگره ملي آفريقا را در سال 1912 بنا نهاد.
[7]. Indaba. كنفرانس بين اعضاي قبايل بومي آفريقاي جنوبي
[8] . Winifred
[9] . Winnie
[10] . Trail
[11] . conventionist
[12] . Defiance compaign
[13] . convention
[14]. Doornfontion
[15]. Know thyself
[16] . Jeppe street
[17] . Tambo
[18] . Nokwe
[19] . Chief lutoli
[20] . Adelaid tsukcudu
[21] . The south African concress of trade unions
ازکتاب "پاره ای از روح من با او رفت" زندگی وینی ماندلا
ترجمه ی حسین یوسفی
بخش اول : http://tabriz-emrooz.ir/5257
بخش دوم: http://tabriz-emrooz.ir/5321
بخش سوم : http://tabriz-emrooz.ir/5724
بخش چهارم: http://tabriz-emrooz.ir/5579
بخش پنجم: http://tabriz-emrooz.ir/55890
بخش ششم: http://tabriz-emrooz.ir/6055
بخش هفتم: http://tabriz-emrooz.ir/6737
اخبار ، گزارشات ، عکسها و فیلم های خود را برای ما ارسال دارید . برای ارسال میتوانید از طریق آدرس تلگرامی یا ایمیل استفاده کنید.