27 اردیبهشت 1400
ناگهان هوا تیره شد و ابرها همه جا را فرا گرفتند . باران مثل سیل شروع به باریدن کرد ! هیچ جایی برای پناه گرفتن نبود ! به طرف خانه برمی گشتیم ! و باران ما را خیس کرده بود ! جلوتر از ما یک آقایی با چتر در حال رفتن بود ، باران به او نمی زد ،
تبریز امروز:
عصر بود ؛ تکالیف مدرسه ام را زود تموم کرده بودم ؛ بابام گفت بیا بریم کمی قدم زنی ! و با هم راه افتادیم ، آسمان صاف و آبی بود و فقط چند تکه ابر در آن دیده می شدند ، اما یواش یواش ابرها داشتند آسمان را پر می کردند ، ناگهان هوا تیره شد و ابرها همه جا را فرا گرفتند . باران مثل سیل شروع به باریدن کرد ! هیچ جایی برای پناه گرفتن نبود ! به طرف خانه برمی گشتیم ! و باران ما را خیس کرده بود ! جلوتر از ما یک آقایی با چتر در حال رفتن بود ، باران به او نمی زد ، بابام ناگهان سرعتش را زیاد کرد ، تا به اون آقای چتر بدست که رسید ، سرش را خم کرد و سعی کرد تا زیر چتر قرار بگیرد .من هم دنبال بابام دویدم ! اما قد اون آقا کوتاه بود و همچنین ما هر سه زیر چتر جا نمی گرفتیم ! ناگهان بابام اون آقا را روی شانه هاش گذاشت و ما هر سه زیر چتر جا گرفتیم و این طوری شد که همه با چتر راه افتادیم ، اما به نظر می آمد که اون آقا چندان هم از این ماجرا راضی نشده بود! ........................................................
اخبار ، گزارشات ، عکسها و فیلم های خود را برای ما ارسال دارید . برای ارسال میتوانید از طریق آدرس تلگرامی یا ایمیل استفاده کنید.