ماجرای کتاب پیرمرد و دریا
پیرمردی ماهیگیر به نام سانتیاگو مدت ۸۴ روز است که هیچ ماهیای صید نکرده است؛ همراه او در ماهیگیری مانولین از سوی والدینش برای رفتن با او منعش کرده اند اما پسرک پیرمرد را بسیار دوست دارد و با اینکه او را در ماهیگیری همراهی نمیکند، ولی به پیرمرد سرکشی میکند و نیازهای او را برطرف میکند. پیرمرد باور دارد که عدد ۸۵ عدد شانس است و او میتواند در روز هشتاد و پنجم یک صید بزرگ داشته باشد.
پسرک طعمه و وسایل صید را برای پیرمرد تهیه میکند و پیرمرد در صبح روز هشتاد و پنجم قایقش را در آب انداخته و به تنهایی راهی صید میشود. ، پیرمرد در طی روز از ساحل بسیار دور میشود به آبهای عمیق خلیج میرسد؛ ظهر روز بعد ؛ او متوجه به قلاب افتادن یک نیزه ماهی بزرگ می شود و او که قادر به بالا کشیدن این ماهی بزرگ نیست سعی میکند که طناب ماهیگیری را نگه دارد تا نیزه ماهی خسته شده و سرانجام بتواند آن را صید کند. دو روز و دو شب به همین منوال میگذرد و فشار طناب ماهیگیری پیرمرد را خسته و زخمی میکند. در روز سوم نیزه ماهی خسته شده و شروع به چرخیدن به دور قایق میکند، پیرمرد متوجه خسته شدن نیزه ماهی شده و و با این که بسیار خسته و بیرمق است، نیزه ماهی را به کنار قایق کشانده و با فروکردن نیزهای در بدنش آن را میکشد.
پیرمرد نیزه ماهی را به کنار قایق میبندد و پاروزنان بهطرف ساحل حرکت میکند و در راه به این فکر میکند که در بازار چنین ماهی بزرگی را از او به چه مبلغی خواهند خرید؛ اما پیش خود بر این باور است که هیچکس لیاقت خوردن این ماهی باوقار و بزرگ منش را ندارد. در راه بازگشت، کوسهها که از بوی خون پی به وجود نیزه ماهی بردهاند برای خوردنش هجوم میآورند و در چند نوبت مقدار زیادی از گوشت نیزه ماهی را میخورند؛ پیرمرد چندتا از کوسهها را از پا درمیآورد، ولی در نهایت شب که فرامیرسد کوسهها تمام ماهی را میخورند و فقط اسکلتی از او باقی میگذارند…