اما حتی اگر تصمیم او ناشی از هیچ ملاحظه سیاسی نبود و تنها احساس ترحم انسانی نسبت به آن نه نفر محکوم به مرگ او را برانگیخته بود—اگر در میان آنها پدرانی بودند که به نام همسر و فرزندانشان از او درخواست شفقت میکردند—آیا این موضوع او را به قلبهای ما نزدیکتر نمیکند؟
با این حال، نمیخواهم پیشداوری کنم. حوادث تراژیکی که به مرگ وُسترو منجر شدند، هماکنون در دست بررسی هستند. اما هر نتیجهای که از این تحقیقات حاصل شود، میدانیم که او برای چیزی که درست میدانست، جان خود را فدا کرد.
وُسترو در تبریز جان خود را به جای من فدا کرد، در همان پستی که من در سال 1915 توسط روسها از آن رانده شدم، و به همان جایی که از سال 1918، ایران و انگلستان مانع بازگشتم شدند. حتی اگر دوستی سالیان دراز مرا به او پیوند نمیداد، باز هم وظیفه داشتم با تأثر از او یاد کنم و خاطرهاش را در بالاترین احترام نگه دارم.
وُسترو مردی بلند قامت، با اندامی باریک و قامتی راست، با موهای سیاه و چشمان تیره بود.
او باهوش، اهل کتاب، دارای دانش فلسفی و سیاسی گسترده، با قلبی نرم اما ارادهای پولادین بود.
او به راحتی با مهربانی و دوستی جلب میشد و این محبت را با گرمی پاسخ میداد.
لبخندی دلنشین و غیرقابل مقاومت میتوانست چهرهی تراشیده و هوشمندانهاش را زینت دهد، زمانی که قصد داشت برخوردی دوستانه نشان دهد. اما همین چهره میتوانست به ماسکی بیحرکت تبدیل شود، زمانی که خطری را حس میکرد.
او نه با تظاهر، نه با خشونت، و نه با سرسختی، مرعوب نمیشد، بلکه در برابر آنها، با جسورانهتر، تندتر، و سرسختتر شدن مقاومت میکرد.
او به همان اندازه که در ظاهر، آراسته و تمیز بود، در درون نیز پاکیزه و باانضباط بود.
اینکه آیا میتوانست بدون شرمندگی در چشمان مادرش نگاه کند؟ اینکه آیا میتوانست بدون هیچ بزک و توجیهی داستان را برای همسرش تعریف کند؟
اینها اصولی بودند که او در تصمیمگیریهایش از آنها پیروی میکرد.
او در جمعهای دوستانه، همراهی شاد و خوشمشرب بود، اما در عین حال، عمیقاً مذهبی، از آن نوع ایمانی که بیریا و پنهان است، که دیگران را آزار نمیدهد، بلکه درون خود را میکاود و روی سنگ سخت روح خود کار میکند.
این واقعاً همان کار دشوار سنگتراشی بر روی سنگ بود.
در حالی که دیگران با طبیعتی نرمتر، به راحتی به سازش میرسیدند و شخصیت خود را همچون موم شکل میدادند، او در درون خود درگیر نبردهای روحی سنگینی بود.
او با تیشهای بر روح خود میکوبید، جرقهها پرواز میکردند، اما در نهایت، فرمی ایجاد میشد که میتوانست ستونهای یک خانه را بر آن بنا کرد.
"زندگی گاهی واقعاً زیباست، فقط نباید آن را خیلی جدی گرفت؛ زندگی این را تحمل نمیکند!"
این جملهای بود که اخیراً دوستی برای دلگرمی به من گفت.
اما نگرش وُسترو به زندگی کاملاً متفاوت بود. او زندگی را نهتنها جدی میگرفت، بلکه عمیقاً به آن متعهد بود.
آرامگاه کنسول وُسترو در قبرستان پروتستانی تبریز
او با وقار و عظمتِ این دیدگاه خود، وارد ابدیت شد.
وُسترو در 27 دسامبر 1878 در ریگا به دنیا آمد و شش سال اول زندگی خود را در آنجا گذراند.
سپس در مدرسه شبانهروزی نیسکی در سیلزی تحصیل کرد و دیپلم دبیرستان خود را در ویسبادن دریافت کرد.
بعداً، به درخواست عموی خود، که یک تاجر بزرگ در ریگا بود، در دانشگاه فنی شارلوتنبورگ تحصیل کرد. اما خیلی زود متوجه شد که حقوق و زبانهای شرقی او را بهمراتب بیشتر جذب میکنند.
با عزم راسخ: او با دوچرخه از برلین به مران رفت، جایی که عمویش در آنجا به استراحت پرداخته بود، و پس از مبارزات سخت توانست رضایت برای تغییر شغل خود را به دست آورد. در سال ۱۹۰۲، آزمون مترجمی زبان ترکی و در سال ۱۹۰۳ آزمون مترجمی زبان فارسی را در مؤسسه زبانهای شرقی برلین با موفقیت گذراند. سپس در سال ۱۹۰۴، اولین آزمون حقوقی خود را پشت سر گذاشت و به عنوان کارآموز دادگاه عالی در دادگاه محلی ریکسدورف مشغول به کار شد.
در ۱۰ مارس ۱۹۰۵، با کاترینا بورسدورف که او نیز در ریگا متولد شده بود، ازدواج کرد. این ازدواج بسیار سعادتمندانه بود.
او در تمام سفرها و مأموریتهای خود همیشه شش چیز را همراه داشت: تصویر همسر و فرزندانش، کتاب «فاوست» اثر گوته، «چنین گفت زرتشت» از نیچه، «یگانه و مالکیت او» اثر ماکس اشتیرنر، «گزیدههای هرنهوتری» و یک ماشین تحریر که با آن روزانه نامههایی برای همسرش مینوشت، یا در صورتی که ارسال نامه به دلیل مشکلات پستی یا سانسور امکانپذیر نبود، خاطرات روزانه خود را مینگاشت تا در اولین فرصت ممکن به همسرش برساند.
او خود را موظف میدانست که هر شب با نگارش دقیق آنچه که تجربه کرده بود، به نوعی به حساب عملکرد خود رسیدگی کند. اگر روزی اسناد باقیمانده از او در تبریز به آلمان منتقل شود، بدون شک جزئیات کاملی از زندگی او تا روز مرگش را برای خانوادهاش آشکار خواهد ساخت.
این ازدواج دو فرزند به همراه داشت: فرزند بزرگتر، والتر، در سال ۱۹۰۶ متولد شد و فرزند دوم، کورت، در سال ۱۹۱۰ در قسطنطنیه (استانبول) به دنیا آمد.
در سال ۱۹۰۵، به عنوان دانشجوی مترجمی (دراگوما) به کنسولگری آلمان در قسطنطنیه منصوب شد، جایی که توسط اشتمریش، کنسول وقت که بعدها معاون وزیر امور خارجه شد، در امور کنسولی آموزش دید. شخصیت او و قضاوت مستقلش باعث شد که بهزودی به سفارت منتقل شود.
من او را در سال ۱۹۰۹ زمانی که برای یک سال به کنسولگری عمومی در قسطنطنیه مأمور شده بودم، شناختم. نخستین جملهای که درباره او شنیدم، گفتهای از یک معاون کنسول آلمانی بود:
«از زمانی که ووستروف مسئول این پرونده شده، اوضاع پیشرفت کرده است.»
او استعداد زبانی فوقالعادهای داشت و زبانهای آلمانی، روسی، فرانسوی، انگلیسی، ترکی و فارسی را بهخوبی در گفتار و نوشتار مسلط بود.
او نهتنها در عمل، بلکه از لحاظ نظری نیز مسائل داخلی و خارجی را دنبال میکرد و با مطالعه دقیق منابع و برقراری ارتباط با افراد مختلف از تمامی طیفهای سیاسی، اطلاعات خود را افزایش میداد. او درکی دقیق از تفاوتهای موجود بین جریانهای دموکراتیک و سوسیالیستی داشت، در زمانی که بسیاری از مقامات آلمانی حتی نیازی به آگاهی از این مسائل احساس نمیکردند.
زمانی که پیشتر از ماکس اشتیرنر به عنوان یکی از منابع مطالعاتی او یاد کردم، نباید اینگونه برداشت شود که او از آموزههای یوهان کاسپار اشمیت (ماکس اشتیرنر) پیروی میکرد، بلکه او از این ایدههای افراطی تنها به عنوان محرکی برای تفکر درباره مسائل سیاسی و اقتصادی استفاده میکرد.
در سال ۱۹۰۹، نام او زیاد شنیده شد، زیرا با شجاعت تصمیم گرفت مختار پاشا را با یک قایق موتوری از مودا (در ترکیه) نجات داده و او را به مکانی امن منتقل کند. بعداً، برای سفارت نیز خوشایند بود که یک مقام آلمانی چنین کمکی به یک قهرمان آزادی کرده است.
در سال ۱۹۱۰، به عنوان مترجم (دراگوما) به سفارت آلمان در تهران منتقل شد، جایی که زیر نظر کنت کوات و آقای فون اشمیدتالس کار میکرد. او در آنجا به دلیل حل موفقیتآمیز یک پرونده که توسط همه نهادهای آلمانی به عنوان یک مطالبهی از دست رفته تلقی شده بود، شهرت یافت. با استفاده از یک روش قاطع و پافشاری شخصی فراوان، توانست مبلغ قابلتوجهی را برای آلمان بازیابی کند.
در تهران، ووستروف با کنت کانیتس، که آن زمان به عنوان ستوان عالیرتبه در سفارت خدمت میکرد، دوستی نزدیکی داشت. همین کنت کانیتس بعدها در سال ۱۹۱۶ در جریان جنگ جهانی اول، در مقام سرگرد و وابسته نظامی آلمان در ایران، در کنگاور جان خود را از دست داد.
در سال ۱۹۱۲، ووستروف دوباره به سفارت آلمان در قسطنطنیه بازگشت و تا سال ۱۹۱۵ در آنجا ماند. سپس او همراه با پرنس هاینریش سی و یکم روئیس، سفیر آلمان، از طریق حلب، بغداد و کرمانشاه به تهران سفر کرد و در نهایت به عنوان کنسول آلمان در شیراز منصوب شد.
در دوران جنگ، او در شرایط بسیار دشوار و خطرناک، دستاوردهای برجستهای داشت. انگلیسیها به دلیل تدابیر هوشمندانهی او، وی را یک دشمن خطرناک میدانستند. خشم شدید آنها علیه او در رسانهها، بهویژه در نشریه «نیر ایست» (Near East)، منعکس شد.
در سال ۱۹۱۶، زمانی که انگلیسیها به شیراز حمله کردند، او موفق شد فرار کند و خود را به سفارت آلمان در کرمانشاه برساند، جایی که تحت نظر نادلنی، سفیر وقت (که بعدها سفیر آلمان در استکهلم شد) فعالیت میکرد.
پس از یک مرخصی کوتاه در آلمان، به موصل بازگشت و تا ژوئیه ۱۹۱۸ ریاست کنسولگری آلمان در آنجا را بر عهده داشت. سپس از طریق کردستان به تبریز رفت و کنسولگری آنجا را تا زمان ورود جانشین خود مدیریت کرد.
سرانجام، به دلیل تأخیر در جایگزینی او و مسائل ناشی از لیست سیاه انگلیسی-ایرانی، در مه ۱۹۲۰، معاون کنسول دکتر فون دروفل در تفلیس مستقر شد، اما این اقدام برای جلوگیری از فاجعه دیگر دیر شده بود.
در گزارش پزشکی آمده است:
«بر اثر اصابت گلولههای کشنده، بلافاصله درگذشت.»
واقعاً، چه پایانی سعادتبخش!
در ۴ ژوئن ۱۹۲۰، ووستروف در باغ کنسولگری آلمان در تبریز دفن شد. او در پرچم سیاه، سفید و قرمز وزارت امور خارجه آلمان که برای آن جان خود را فدا کرده بود، پیچیده شده بود.
گلهایی که خاک ایران در زیبایی بیهمتا پرورش میدهد، شاید بتوانند بر مزار او شکوفا شوند. دارندگان بعدی این مقام دیپلماتیک آلمان شاید بارها با تأمل به آن نگاه کنند و با خود بگویند: «تا اینجا روزی قدرت امپراتوری آلمان میرسید.» این امر آنها را برخواهد انگیخت که تا پای جان به کشورشان وفادار بمانند.
شاید بعدها ووستروف در گورستان پروتستان دفن شود. (این امر در حال حاضر انجام شده است. رجوع کنید به تصویر ۶۴.)
من در سال ۱۹۰۹ با ووستروف و خانوادهاش در قسطنطنیه (استانبول) و بین سالهای ۱۹۱۰ تا ۱۹۱۲ در تهران همراه بودم. در سال ۱۹۱۵ نیز با او سفر از بغداد به تهران را تجربه کردم. در ایران، پیوندهای میان افراد بسیار نزدیکتر از آن چیزی است که در اروپا دیده میشود. در اینجا انسانها به شناخت عمیقتری از یکدیگر میرسند. آنها هر روز یکدیگر را در موقعیتهای گوناگون ملاقات میکنند.
کمبود مسکن، فواصل زیاد و هزینههای بالای حملونقل درونشهری در ایران، هنوز مردم را به آن زندگی سطحی و وابسته به برنامههای زمانی فشرده که در اروپا رایج است، گرفتار نکرده است.
اگر میزان نزدیکی یک رابطه را با تعداد دفعات دیدارها بسنجیم، میتوان گفت کسی که یک سال در تهران در کنار او زندگی کردهایم، همانقدر به ما نزدیک است که دوستی که در برلین ۱۴ سال با او آشنا بودهایم. به همین دلیل، و همچنین به خاطر شخصیت برجستهی ووستروف، مرگ او همهی آلمانیهای مقیم ایران را که اکنون در آلمان هستند و غالباً عضو انجمن دوستی آلمان و ایران میباشند، در اندوهی عمیق فرو برده است.
ما خود را از دست دادن یک دوست عزیز قدیمی محروم میبینیم. اگرچه دریاها و جهانهای دشمن ما را از او جدا کردهاند، اما در اندیشه، کنار مزار او ایستادهایم.
او تنها کسی نیست که در این سالهای اخیر از دل ما بیرون کشیده شده است. در میان دوستان ما صدها جای خالی برجا مانده است. صدها هزار نفر در جریان جنگ جهانی اول، با همان روحیهای که ووستروف داشت، همان مسیر را پیمودند.
در جبههی سام، آتش دشمن دوستان عزیزمان را پارهپاره در برابر چشمانمان انداخت. «یکی کمتر، یکی بیشتر!»— این تمام سخنان سوگواری بود که بر زبان جاری شد.
«فقط نباید احساساتی شد، وگرنه خط مقدم نبرد سست میشود.» این بود تفکری که فرماندهان داشتند.
امروز، بعد از مدتها، برای نخستین بار توانستیم اندکی طولانیتر بر مزار دوستی درنگ کنیم. به یاد او و بسیاری دیگر هستیم که اکنون در محفل شرافتمندانهای قرار گرفتهاند.
اما نه فقط ما دوستان، بلکه حتی دشمنان او نیز سر تعظیم در برابر مزارش فرود میآورند. در میان این دنیای تاریک پر از مصالحههای سیاسی، مرگ ووستروف در تبریز همچون نوری درخشان، سیمای استوار مردی را به نمایش گذاشت که در مسائل اخلاقی هرگز سازش نمیکرد.
او با غرور بر پایهی آنچه که خود به انجام رسانده بود، ایستاد و بدون تردید به ندای درونی خود گوش سپرد.
دولت انگلستان از ورود به این مسئلهی صرفاً ایرانی خودداری کرد. اما در پارلمان بریتانیا، هنگامی که در پاسخ به یک پرسش درباره ووستروف سخن گفته شد، واژهی "جنتلمن" به زبان آمد.
با همدردی عمیق، نگاه خود را از این مزار بلند کرده و آن را به مردم دوست ایران، و بهویژه استان آذربایجان که سرنوشت به سختی آن را مورد آزمون قرار داده، معطوف میداریم.
به این خطهی حاصلخیز اطراف دریاچه ارومیه، که حقیقتاً باغ خداست و فاصلهی چندانی با مکانی که در کتاب مقدس به عنوان بهشت شناخته شده ندارد.
اما از سال ۱۹۰۷، این مکان به جهنمی واقعی روی زمین تبدیل شده است.
از آن زمان، انقلابیون ایرانی، نیروهای وفادار به دولت ایران، کردها، ارمنیها، کلدانیها، روسها، تاتارها، ترکها و نیروهای انگلیسی بارها و بارها در این منطقه جنگیدهاند.
شهرها و روستاها با خاک یکسان شده و ساکنان آن به قتل رسیدهاند.
و هنوز هم پایانی بر این وحشت دیده نمیشود.
ما نباید در میان شکایتهای بهحق خود از سوءتغذیه و بار سنگین دوران پس از جنگ، فراموش کنیم که در آنجا مرگ ناشی از گرسنگی در معنای واقعی کلمه، و نیز خنجر و گلوله، روزانه قربانیان جدیدی میگیرند.
باشد که خداوند مهربان نیز بر رنج این مردم رحم آورد!
***
در این مطلب سعی بر ارائه شرایط جامعه در دورانی بود که کورت وسترو در تبریز کشته شد ، آنچه که از گفتار ینا زایتونگ برمی آید درگیری ها در کنار کنسولگری آلمان در همراهی با انگلیس ها بوده است علیرغم این دمکرات های آذربایجان نیز حاضر بودند ، کنسول انگلیس و کارگزاران آن کشور دل خوشی از حضور کنسول و افزایش محبوبیت وی و همچنین حرکات وی در حمایت از بلشویک ها و آزادیخواهان نداشتند! اما مرگ وی در سایه ابهام قرار گرفت و اسناد منتشر شده انگلیس اشاره ای به مرگ وی ندارد ! شاید زمانی این مستندات تاریخی نیز از طرف آنان انتشار یابد که به این مطلب اضافه خواهد شد ! از عجایب روز همین بس که تاریخ سال ها از پرداختن به این موضوع پرهیز کرده است و در نهایت بریتیش کانسیل در کنار این یک ساختمان مستقر شد.
این موضوع بتدریج در این صفحه تکمیل خواهد شد................................
توفیق وحیدی آذر
منابع:
خاطرات ویلهلم لیتن- ماه عسل ایرانی. برلین 1925، ص 422-429. برگردان به فارسی توفیق وحیدی آذر
- روزنامه ینا 11 ژوئن 1920
- خاطرات ارنست پاراکوین در جنگ جهانی اول برگردان به فارسی توفیق وحیدی آذر