15 دی 1400
من تماماً سمبل آن زندگي هستم كه در اين كشور جريان دارد. سمبل هراس زندگي سفيدپوستان هستم. من هرگز نفهميدم كه چگونه تا اين حد عميق ترس و اضطراب يا ورود من به براندفورت سايه ميافكند. مبارزهمان آرزويي دست نيافتني نميباشد. اين يك واقعيت است. آنها در اينجا شخص سياهي را ميبينند كه اين نوع ملاقاتي و ميهمان كه هرگز نداشتهاند را ميپذيرد.
تبریز امروز:
سيبري كوچك من
تبعيد به براندفورت
براندفورت
«وقتي كه آنها مرا به تبعيد ميفرستند، عمل آنها براي من بعنوان يك مسئله شخصي بهحساب نميآيد. آنها فكر ميكنند كه ميتوانند با تبعيد كردنم انتشار افكار سياسي را هم تحريم و ممنوع نمايند... نميتوانم فكر افتخاري بزرگتر از آن را نمايم.»
شب شانزدهم ماه مه 1977 بود. كاري تحقيقي در زمينه جامعهشناسي را در دست تهيه داشتم، هنگامي كه كار ميكردم، عادت داشتم كار تحقيق را در شب انجام دهم ـ اين كار وقت مرا تا ساعت 2 بعداز نيمهشب گرفت. محدوديت زماني براي كار كردن در شب وجود داشت. لذا مجبور شدم كه بقيه كار را در روز انجام دهم. از اين رو كار رسيدگي به جامعهشناسي را در ساعت 5/2 بعداز نيمهشب به پايان رساندم.
سر و صداي عجيبي را از بيرون شنيدم. اما بعداز آن مانند مواقع عادي زندگيام و يا چيزي شبيه آن گرديد. هميشه ميدانستم در هر جايي كه باشم، هرگز تنها نخواهم بود، بنابراين شنيدن صداي گامها را از بيرون خانه چيز تازهاي ندانسته و امري عادي تلقي كردم، بدينسان من با اين مردم زندگي كردهام، تازه فكر ميكردم كه پليس بيرون خانهام كار عاديش را انجام ميدهد. چراغ را خاموش كردم اما نتوانستم بخوابم.
در ساعت چهار بامداد سر و صداي زيادي را شنيدم. طوريكه بهنظرم رسيد رگباري از سنگ را بر روي خانهام فرو ميريزند كه چنان صدايي را بوجود ميآورد كه گويي ديوار داخل خانه در حال فروريختن ميباشد ـ من در اورلاندو اطراف خانهام را از ديوار سيماني بلندي ساخته بودم.
در يك چشم بهم زدن آنچنان صداهايي از هر طرف بر روي درها، تمام پنجرهها، صداهايي مانند ـ بنگ، بنگ، بنگ نواخته ميشد. ممكن بود تصور نمايي كه كسي زنگ خانه را به صدا درميآورد ـ نه ـ چيزي شبيه ضربه بر روي در، يا پارسكردن، پساز آن فهميدم كه چه چيزي دارد اتفاق ميافتد. اوضاع دستم آمد دانستمكه تحت محاصره هستم، بطور معمول فكر كردم كه آنها مرا به بخش6[ خواهند برد.
رفتم و در را باز كردم و البته داخل حياط همه جا را ميتوانستم ببينم، شكافهايي كه در آنها افراد شعبه امنيت؛ كه همهشان با لباس نظامي بودند پنهان شده بودند.
من اغلب چمداني از لباسهايم را بستهبندي شده بخاطر مسائلي كه در گذشته داشتهام آماده نگهداري ميكردم. چون تنهايي بازداشت ميشدم ـ بچههايم معمولاً در مدارس شبانهروزي بودند هميشه چمداني آماده داشتم، طوريكه وقتي مرا به زندان ميبرند براي پيدا كردنم كسي به زحمت نيفتد ـ يكدست لباس، وسايل نظافت، مسواك و شانهام را در آن داشتم.
چمدان را مرتب كردم. و پساز آن گفتند كه، «شمابازداشت هستيد.» تغيير عصبانيتي معمولي در من به وجود آمد. دخترم زيندزي هم با من بود، و من آماده ترك كردن او بدون اينكه بدانم چه مدت از او دور خواهم ماند را نبودم. حتي هرگز وقت پرداختن به آن مسئله را نداشتم ـ مرا خيلي سريع به قرارگاه پليس پروتي بردند.
زیندزی ماندلا
آنجا مامورين سعي داشتند كه از من بازپرسي نمايند، اما اگر در آن مدتي را كه گذراندم با من بوديد، نميتوانستيد از تلاش بيهوده آنان هيچگونه نتيجهاي را بگيريد. امروز در سن و سال من هيچ پليسي نميتواند به طرفم بيايد و فكر نمايد كه ميتواند آنطوري كه ميخواهد ميتواند از من بازپرسي نمايد. دوران جوانيم فرق ميكرد، ولي امروز هر اندازه داد و فريادي را كه پليس بخواهد در بازپرسي بر من بزند، مطمئناً وقت خود را تلف مينمايد. ما فحش و ناسزا را، يعني تمام آن چيزي كه تا ساعت 10 عليه يكديگر ادامه يافت خاتمه داديم. ساعت 10 دخترم زيندزي با افرادي كه مسلح بودند به درون سلولم آمد، او كليدهاي خانه را با خود داشت. و براي اولين بار پي بردم كه چه اتفاقي افتاده است. آن سه شخص كه مرا در آن سلول بازپرسي ميكردند از جايشان بلند شده گفتند: «شما از همين حالا به ايالت آزاد اورانژ تبعيد ميگرديد.» من هيچ نظري نسبت به آنچه كه در جريان بود ابراز نداشتم، بهنظرم ميرسيد كه دستگير گرديدم. از اين رو فكر كردم كه به زندان عمومي پروتوريا و يا به نقطهاي ديگر از كشور انتقال خواهم يافت. و تا موقعي كه زيندزي با آن سه مرد آمد براي اولين دفعه فهميدم كه تبعيد ميشوم.
مرا به داخل يكي از كاميونهاي ارتشي بردند. با تمام چيزهايي كه متعلق به ما بود: روتختي و شمدهاي روي تختخواب را شكافتند، همه چيز را برداشتند، طبقات كمدها را و قفسهها را خالي كردند، ظروف سفالي را محكم در پتو پيچيدند، ميتوانم بگويم كه سه چهارم اثاثيه شكسته و خرد شدند، كتابهاي نلسون را در شمدي جمعآوري نمودند، نيمي از كتابها هم از بين رفتند.
تازه بعداز آن بود كه ما عازم ايالت آزاد اورانژ گرديديم. زيندزي و من در عقب ماشين مابين افراد سراپا مسلح بوديم و بقيه آنان در جلو ماشين بودند. و علاوه بر آن كاميونهايي هم ما را اسكورت ميكردند. من هرگز تا آن زمان ندانسته بودم كه جايي مثل براندفورت هم وجود دارد. در قرارگاه پليس پياده شديم و ما را به قسمت امنيتي ايالت آزاد سپردند. در آنجا همه كارها اجباري بود.
از آنجا بود ما را به طرف خانهاي بردند ـ در واقع ميشود گفت كه توهين به خانه است اگر آن سلولها را خانه بنامم ـ وقتي كه ما را به داخل آن خانه بردند حتي يك اطاق هم در هنگام ورودمان آماده نبود ـ تقريباً سه چهارم هر يك از سلولهايكوچك را خاك گرفته بود. آنها بايستي تعدادي افراد بيل به دست براي تخليه خاك و تميز كردن اطاقها ميآوردند، تا آن اندازه اطاقها از خاك و آشغال پر بودند. آنچه را كه ما بعدها از همسايه فهميديم اين بود كه كارگران خانه مسكوني ما را بعنوان انباري استفاده ميكردند. آنها تمام بستهبنديهايمان را كف اطاق ريختند؛ حتي نتوانستند بيشتر اثاثيهمان را از دربها عبور دهند. ظاهراً از دربهاي كوچكي كه مناسب آن ساختمان نبودند و معمولاً آنها را در توالت نصب مينمايند استفاده كردند ـ به همين دليل اثاثيهمان را در قرارگاه پليس انبار كردند.
طبيعتاً در اولين شب ورودمان نتوانستيم شستشو كنيم و حمام بگيريم، يكقطره آب وجود نداشت ـ ناگهان خانهمان در سووتو در مقابل جايي را كه مرا بردهبودند مانند يك كاخ بهنظر آمد؛ سطل نداشتيم، حتي يك ذره غذا هم وجود نداشت. نتوانستيم پختوپز نماييم. ما را داخل اين چهارديواري انداختند. هواي داخل آن خيلي سرد بود. براي استراحت بر روي تشكي دراز كشيديم.
شب وحشتناكي بود. براي زيندزي هم تجربهي ناخوشايندي بود. تجربهاي كه هر شخصي را ميتواند شكسته و خورد نمايد. كه درست به همين منظور هم برنامهريزي شده بود. چيزهاي بدتر از آن هم براي افرادي كه مبارزه ميكنند ممكن است اتفاق بيفتد، وليبراي يك دختر شانزده ساله خيلي سخت بود. كه سختترين مسئله براي من به بعنوانيك مادر بود، كه گرفتاري و مشكل من باعث ناراحتي كسي كه برايم بسيار عزيز بودميشد. آن ضربات خرد كننده باعث بوجود آمدن زخمي گرديدند كه هرگز درمان نخواهدشد. البته وضع من بدتر بود، كه قبلاز آن هرگز چنان وضعيتي نداشتم.
نخست اينكه مردم آن ناحيه افراد بسيار بيتفاوتي بودند. اشخاصي كه اعضاي پارلمان خوانده ميشدند و با پليس همكاري ميكردند، به اهالي آنجا گفته بودند كه كمونيست بزرگي آمده است و آنها را از خطر همصحبتي با چنين شخصي برحذر ميداشتند. به آنها گفتند كه اين زن به شما خواهد گفت كه بايستي براي زمينتان بجنگيد و مبارزه كنيد، او تمام چيزهاي غلط را به شما خواهد گفت. و اگر شما حتي يك قدم در خانهاش بگذاريد فوراً شما را دستگير خواهيم كرد و بقيه عمرتان را مانند شوهر او، كسي كه زنداني ابد ميباشد، در زندان خواهيد گذراند. به آنها گفته شد كه وقتي بچههايشان را براي خريد به فروشگاه ميفرستند بايد مواظب آنها باشند و از نزديك شدن به خانه او جلوگيري نمايند.
اما امروزه يك شخص سياهپوست چنين ميانديشد كه: اگر چنانچه سفيدپوستي درباره چيزي بد بگويد، پس ميتوان گفت كه آن چيز خوبي ميباشد. اگر چه آنها را با اين حرفها ميترساندند، اما اوضاع كاملاً برعكس گرديد. اين نمونهاي از آن قوانين نژادپرستانهاي است كه در همه جا رايج ميباشد. كه اگر سفيدپوستي به يك نفر سياهپوست بگويد كه آن چيز بدي ميباشد پس بايد چه چيز خوبي باشد و بلعكس. اين آن چيزي است كه اتفاق افتاد. ما هيچ پلي را كه بتواند بين ما ارتباط برقرار نمايد نداشتيم. زمان كه ميگذشت، مردم ميآمدند تا بدانند كه ما چه كساني هستيم و مسايل مربوط به ما چه چيزهائي بوده است ـ ما هرگز مردم را مخاطب قرار نداده و با آنها درباره خودمان هيچگونه صحبتي نكرديم. تا اينكه بچههاي كوچك شروع به نشان علامت اقتدار و قدرت سياه را نمودند، بدين ترتيب وقتي كه پليس ميرفت با ما احوالپرسي ميكردند. آنها صبح زود ما را از خواب بيدار ميكردند و برايمان صبحانه ميآوردند ـ قدري لوبيا ياكلم ـ البته در طول روز هيچكس با ما صحبت نميكردند. ولي هنگام شب ميآمدند و با ما اعلام همبستگي ميكردند. اين آن چيزي است كه در آنجا اتفاق افتاد.
همه آنها نلسون را ميشناختند، همه آنها.
من مدت زماني است كه از مبارزه بعنوان يك مسئله شخصي دست برداشتم. عقايد، اهداف سياسي را كه من از آنها جانبداري مينمايم، همان آرمانها و اهداف مردم اين سرزمين هستند. آنها يقيناً نميتوانند اعتقاداتشان را در نظر نگيرند. مبارزه براي من جنبه شخصي ندارد. آن رفتاري كه آنها با من ميكنند، همان است كه با مردم اين سرزمين انجام ميدهند. من هميشه مانند يك فشارسنج سياسي هستم و خواهم ماند. از هرآن موقعيتي كه خود من در آن بوده و هستم، شما ميتوانيد وضعيت سياسي كشور را در يك زمان خاص ارزيابي نمائيد. وقتي كه آنها مرا به تبعيد ميفرستند، تبعيد كردنشان براي من يك موضوع شخصي نميباشد. آنها فكر ميكنند كه ميتوانند با تبعيد كردن من عقايد سياسي را نيز متوقف و ممنوع نمايند. ولي آن يك غيرممكن تاريخي است. آنها هرگز در انجام آن موفق نخواهند شد. من ازنظر شخصي و بعنوان يك شخص براي آنان مهم نيستم. آنچه كه من براي آن مبارزه ميكنم همان چيزي است كه آنها ميخواهند آن را دور نمايند و از بين ببرند. فكر افتخاري بزرگتر از آن را نميتوانم بكنم.
براندفورت ـ سفيد
من تماماً سمبل آن زندگي هستم كه در اين كشور جريان دارد. سمبل هراس زندگي سفيدپوستان هستم. من هرگز نفهميدم كه چگونه تا اين حد عميق ترس و اضطراب يا ورود من به براندفورت سايه ميافكند. مبارزهمان آرزويي دست نيافتني نميباشد. اين يك واقعيت است. آنها در اينجا شخص سياهي را ميبينند كه اين نوع ملاقاتي و ميهمان كه هرگز نداشتهاند را ميپذيرد. مردم جوامع بينالمللي از سراسر دنيا، كه از زندگي اين «كافير» متأثر ميشوند. و حكومت هم هيچ درسي از آن نميگيرد ـ من هرگز اينچنين حكومتهاي بيگانه را در طول بيست سال زندگيام در ژوهانسبورگ نديدم كه بعنوان تبعيدي در براندفورت شاهد آنها بودهام.
براي يك افريكانر در ايالت آزاد ـ سياهپوست شخصي است كه پشت تراكتورشان مينشيند و يا به سختي پشت گاوآهنشان كار ميكند. آنچه كه براي يك كشاورز افريكانر مهم ميباشد تراكتور است نه آن سياهپوستي كه پشت آن كار ميكند؛ و اگر فرضاً صاعقهاي بر روي تراكتور بيفتد و آن فرد را بكشد، اولين چيزي را كه مورد بررسي قرار ميدهد تراكتور ميباشد، شخص مرده را بعداً نگاه خواهد كرد. جنبش و حركتي ـ بطور فيزيكي ـ با حضور من در پادشاهي افريكانر پيدا شد. در فروشگاههايي كه هيچ سياهپوستي اجازه ورود به آن را نداشت آزادانه رفت و آمد ميكردم، در قرارگاه پليس از ورودي مخصوص سفيدپوستان استفاده ميكردم، به دفتر پست مخصوص سفيدپوستان ميرفتم ـ آنها هيچ كاري براي ممانعت من نميتوانستند انجام دهند. مواقعي كه قرارگاه پليس مملو از كشاورزان بود. هنگامي كه وارد ميشدم، آنها همان موقع خارج ميگرديدند، نه بخاطر اينكه افراد مودبي بودند، بلكه چون من وارد ميشدم آنها خارج ميگرديدند! افراد سياهپوستي كه از بيرون نظارهگر اوضاع بودند فكر ميكردند كه برخورد آنها با من كاملاً محترمانه ميباشد.
موقعي به سوپرماركتي رفتم كه در آن تعداد زيادي از زنان افريكانر مشغول خريد بودند. وقتي مرا ديدند از روي عادت خارج شدند و تا پايان خريد من در بيرون فروشگاه ماندند. «بانتوها» وارد سوپرماركت نميشدند، پنجرههاي كوچكي داشتند كه ميبايست از آن خريد نمايند. ولي هنگامي كه من شروع به خريد نمودن از آنجا كردم، سياهپوستان نيز وارد شدند، و پس از آن بود كه من يك ساعت را با احتياط صرف خريد هر آنچه را كه نياز داشتم ميكردم ـ حتي اگر يك قطعه صابون ميخواستم ـ و من از اينكه آنها را خارج از فروشگاه ميديدم لذت ميبردم.
سفيدپوستان براي پرسيدن سئوالات خود و بحث درباره آنها محدود به حريم خانهشان ميباشند. تنها راهي بود كه ميتوانستم با آنها برخورد سياسي داشته باشم، تنها راهي كه آنها براي مبارزه ميشناختند. هيچكس مانند جيمي كروگر با فرستادن من به اين شهر آگاهي سياسي نداده است. من هرگز نميتوانستم آن را انجام دهم. بسياري از سفيدپوستان اينجا نامي از كنگره ملي خلق آفريقا را نشنيده بودند. از نلسونماندلا چيزي نشنيده بودند. حالا زندگي در اين شهر كه مردم آن از مسائل دور نگه داشته شدهاند، براي درك و آشنايي با آن مورد تهديد قرار ميگرفتند، نمونه و الگو ميباشد.
براي سفيدپوستان كمونيست چه كسي ميتواند باشد؟ براي آنها كسي مثل من است. و اگر كمونيستها افرادي هستند كه وارد فروشگاه آنها ميگردند، و از ورودي مخصوص آنها استفاده ميكنند ـ لذا، با اين تفاسير البته، آنها نميخواهند كه كاري برايشان انجام دهند.
آنها اگر مرا در حال قدم زدن در خيابان شهر ببينند از من دور ميشوند. بعداز آن سياهان شروع به رفتن سوپرماركت را نمودند، حتي آن زماني كه من در آنجا نبودم، سفيدپوستان نمايندگاني را براي جلوگيري از كارم به جانب حكومت فرستادند، آنها حتي كوستي، وزير دادگستري را دعوت، و متينگ بزرگي را در تالار شهر برگزار نمودند. من در روزنامه ژوهانسبورگ پست از آن اطلاع يافتم. فكر ميكنمكه به آنها قول رسيدگي را دادند اما بعداً از آن خبري نشد.
آن زمان من در بيمارستان بستري بودم و وقتي كه برگشتم به شوخي به وكيلم گفتم «شنيدم كه آنها نميخواهند بيشاز اين در اينجا بمانم. بسيار خوب، پس بهتر است شما به وزير دادگستري بگوييد، اگر او ميخواهد كه حكم ممنوعيت من تمديد شود، بهتر است در براندفورت باشد، چون كه جاي ديگري نخواهم رفت.»
من در اينجا تمام وقت كار داشتم. حالا آنها اين نكته را پي بردهاند كه هيچ جايي از كشور براي اقامت دراز مدت من وجود ندارد، آنها واقعاً نميدانند چگونه برخوردي را با من داشته باشد.
به تدريج، سفيدپوستان اينجا از جريانات سياسي بيشتر آگاه ميشوند. آنها هرگز نسبت به وضعيت زندگي «بانتوهاي» مناطق كوهستاني اعتراضي نكردند. حالا مردم اطمينان مييابند كه هرگز به گذشته بازنميگردند؛ كشاورزان عادت كردند با كاميونهاي خود در شهر توقف نمايند ـ آنها حتي براي يافتن كارگران جهت كار در مزارعشان به شهرستان نميروند ـ كاميونها به علت وجود بيكاران فراوان ظرف مدت پنج دقيقه از بيست الي سي نفر «بانتو» پر ميشوند. آن وضعيت پايان يافته است. كشاورزان مجبور به رفتن به سوي اداره كار هستند. سياهان ميفهمند كه ارزششان چقدر است، آنها حتي اگر كار هم نباشد اهميت و بهايشان را ميفهمند.آن اندازه درك سياسي يافتهاند كه آمادگي بيشتري براي كار كردن بخاطر دستمزد بخورونمير را نداشته باشند. آنها عادت داشتند كه براي پنجاه سنت در روز كار نمايند ـ از زماني كه من آمدهام نميتوانيد كسي را پيدا كنيد كه براي آن مبلغ كار نمايد.
بالاترين دستمزد در براندفورت ده راند براي يك هفته بود ـ و آن هم براي كارگران نخبه و متخصص؛ فروشگاهها براي يك هفته كار پنج راند الي هشت راند ميپردازند. افراد اقامت در شهرستان و كاركردن براي آن مبلغ را ترجيح ميدهند.
تحولات آرامي در براندفورت مشاهده ميگرديد. سياهان ديگر احمقانه جلوي پنجرههاي كوچك نميماندند و بعضي از فروشگاهها مجبور به بستن پنجره ميشدند.
تمام اعمالي كه من انجام دادهام در واقع رفتاري متفاوت با اعمال ديگران بود. امروزه مردم وقتي ميبينند كار خاصي را انجام ميدهم آنها نيز همان عمل را انجام ميدهند. در آنجا فقط دفتر پست هنوز مجزا ميباشد و فقط كارگران مناطق زراعي از ورودي سياهان استفاده مينمايند. بقيه تماماً از ورودي اصلي استفاده ميكنند. چيزهاي كوچك اينچنيني گاهي مواقع داراي اهميت فراوان ميشوند. ميتواني تصور آن را بنمايي سي نفر منتظر يك نفر سفيدپوست ميمانند كه مشغول خريد و تهيه وسايل ميباشد.
دعوا در فروشگاه فوسچيني را بخاطر ميآورم، تنها فروشگاه به سبك امروزي براندفورت، كه حتي افريكانرها مانند آن را در تملك ندارند. ميتوانيد كاملاً تصور آن را نمائيد كه چگونه اجناس رابه سياهان ميفروشند. آنها بايستي جلوي در فروشگاه بايستند و سپس به خانم فروشنده اشاره نمايند و بگويند ميتوانيم آن لباس را ببينيم؟ و بعد آن خانم فروشنده لباس را از روي ريل برداشته و به طرف در ميبرد. غيرقابل تصور است كه زن سياهپوستي وارد فروشگاه شده و لباس رالمس نمايد و بعداز آن يك زن سفيدپوست آن را دست بزند. چيزهاي كوچك اينچنيني آنقدر توهينآميز است كه نوعي ناسزا براي شخصيت آنها به حساب ميآيد.
روزي به درون فوسچيني رفتم ـ كه درست پساز ورود ما در ماه مه سال 77 بودـ لباس سياهرنگي را براي زيندزي خواستم تا آن را در روز 16 ژوئن بپوشد. زن فروشنده سفيدپوست جلوي در فروشگاه ايستاد و من فكر كردم كهميخواهد از آنجا خارج شود، ولي همانطور ايستاد لذا او را كنار زده و داخل شدم.زيندزي هم دنبالم آمد. رفتيم تا لباسي را كه از بيرون ديده بودم از نزديك ببينم. او پشتسر ما آمده و گفت كه از فروشگاه خارج شويم، ما گفتيم، نه، ما اين لباس را ميخواهيم. او گفت، كه شما بايستي خارج شويد! آنچنان به سرعت متغير شد و گفت، كه شما ميتوانيد برويد آن را از انگلستان خريد نمائيد! سياهپوستان تنها به زبان افريكانري كه بيشتر دست و پا شكسته ميباشد با سفيدپوستان صحبت مينمايند.
وقتي كه ما آنجا را ترك كرديم بيرون فروشگاه چيزي حدود صدنفر جمع شده بودند. بالاخره پليس را خواستند، ولي نه از براندفورت، نه، آنها تمام راه را از بلومفونتن به براندفورت آمدند. آنچنان مسئله مهم امنيتي برايشان پيش آمده بود كه، تهديد بزرگي براي امنيت ايالت آزاد محسوب ميگرديد.
واقعهاي بود كه البته چگونگي آن بعدها در سراسر شهر پيچيد.
فوسچيني نيز از آن به بعد توسط سياهان براي مدت زيادي تحريم گرديد، و فروشگاه هم بعداز آن موضوع متحمل ضرر فراواني گرديد.
امروزه هر سياهپوستي ميتواند وارد آن فروشگاه شود و خريد نمايد. من نيز پنج الي ششدست لباس منزل را از آنجا خريداري كردم و به فروشنده گفتم، «كه چنانچه دخترم آن را نپسندد، آنها را باز خواهم گرداند.»
چيز عجيب و غريبي نيست: چيزهايي كه در تمام دنيا بعنوان مسائل عادي به حساب ميآيند در آفريقاي جنوبي به صورت «تغييرات سياسي» ارائه ميگردد. رفتن به توالت ـ طبيعيترين چيز ـ كه در آفريقاي جنوبي بعنوان بخشي از تحول سياسي مورد بحث ميباشد. وقتي كه سياهپوست وارد يك ليلي ـ توالت سفيد پوست ميگردد، اين يك «تغيير و تحول» ميباشد. اين نشان ميدهد كهجامعه ما تا چه اندازه بيمار ميباشد. اما مردم اينجا راه ديگري را نميشناسند،آنها تجربه مبارزاتي ديگري ندارند. آنها به هدايت و ادامه مبارزه و مقاومت بدون سازماندهيشان ادامه ميدهند.
[1]. من مشاجرات و بحثهاي آكادميك فراواني براي تحصيلاتم داشتم. آنها اجازه اتمامتحصيلم در رشته مددكاري اجتماعي در ايالت آزاد اورنژ را ندادند. نخستين بار است كه دراين ايالت زن سياهپوستي در جامعهشناسي تحصيل ميكند. آنها گفتهاند كه بايد رشته هنر راكه به آن علاقمند نيستم تحصيل نمايم. در حال حاضر در زمينه هنر و جامعهشناسي سياسيتحصيل ميكنم: من آن را در هنر بعنوان يك موضوع اصلي نميتوانم انجام دهم.
[2]. بخش 6 مخصوص رسيدگي به اعمال تروريستي و بخاطر بازداشتهاي سري ساختهبودند. كه وينيماندلا را در سال 1969 در آن نگه داشتند.
[3] . Blaak Power Sign
[4]. جمعيت سفيدپوست براندفورت در سال 1977، 1900 نفر بود. و فعلاً بعنوان شهري كههويت ملي افريكانري آن توسط دكتر هيندريك وروئرد (معمار آپارتايد) ارائه گرديد،شناخته ميشود.
[5] . Jimmy Kroger
[6] . Foschini
[7]. روز 16 ژوئن 1976 روز سركوب قيام سووتو كه مراسم يادبودي انجام ميگيرد.
[8] . Lily
در ستايش نومزاموويني ماندلا از کتاب "پاره ای از روح من با او رفت" زندگی وینی ماندلا
ترجمه ی حسین یوسفی
-----------------------------------------------------------
بخش اول : http://tabriz-emrooz.ir/5257
بخش دوم: http://tabriz-emrooz.ir/5321
بخش سوم : http://tabriz-emrooz.ir/5724
اخبار ، گزارشات ، عکسها و فیلم های خود را برای ما ارسال دارید . برای ارسال میتوانید از طریق آدرس تلگرامی یا ایمیل استفاده کنید.