دردا که نوید وصل شد دیر آخر
دردا که نوید وصل شد دیر آخر غمخانه دل شد زبر و زیر آخر کو پیک اجل که شد دل از زندگیم بی آن رخ ماه چارده سیر آخر
ایسته سن كؤنلوم كیمی زولفون پریشان اولماسین
ایسته سن كؤنلوم كیمی زولفون پریشان اولماسین اول قده ر ناز ائت منه آه ائتمك امكان اولماسین درد عشقین قصد جان ائتدی سه من هم شاكیرم ایسته رم جیسمیم ده درد اولسون داخی جان اولماسین قویما اغیار ائیله سین كویین ده جولان ای پری اهرمن لر مالك ملك سلیمان اولماسین ............................................................ ............................................................... مبتلای درد عشقم ال گؤتور مندن طبیب ائیله بیر تدبیر كی بو درده درمان اولماسین صابیرا امید وصل ایله غم هیجرانه دؤز هانسی بیر مشكل دی كی صبر ایله آسان اولماسین
که روز غم بجز ساغر نگیرم
مزن بر دل ز نوک غمزه تیرم که پیش چشم بیمارت بمیرم نصاب حسن در حد کمال است زکاتم ده که مسکین و فقیرم چو طفلان تا کی ای زاهد فریبی به سیب بوستان و شهد و شیرم چنان پر شد فضای سینه از دوست که فکر خویش گم شد از ضمیرم ................................................................ خوشا آن دم کز استغنای مستی فراغت باشد از شاه و وزیرم من آن مرغم که هر شام و سحرگاه ز بام عرش می آید صفیرم چو حافظ گنج او در سینه دارم اگر چه مدعی بیند حقیرم
من دوستدارِ رویِ خوش و مویِ دلکَشَم مَدهوشِ چَشمِ مست و مِیِ صافِ بی‌غَشَم
من دوستدارِ رویِ خوش و مویِ دلکَشَم مَدهوشِ چَشمِ مست و مِیِ صافِ بی‌غَشَم گفتی ز سِرِّ عهدِ ازل یک سخن بگو آنگَه بگویمت که دو پیمانه دَر کَشَم من آدمِ بهشتیَم اما در این سفر حالی اسیرِ عشقِ جوانان مَه وَشَم در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز اِسْتادِه‌ام چو شمع، مَتَرسان ز آتشم شیراز معدنِ لبِ لَعل است و کانِ حُسن من جوهریِّ مُفلِسَم، ایرا مُشَوَّشَم از بس که چَشمِ مست در این شهر دیده‌ام حقّا که مِی نمی‌خورم اکنون و سَرخوشم ............................................................ حافظ عروسِ طَبعِ مرا جلوه آرزوست آیینه‌ای ندارم از آن آه می‌کشم
محک محبت دانی که چه آمد، یکی بلا و قهر و دیگر ملامت و مذلت
محک محبت دانی که چه آمد، یکی بلا و قهر و دیگر ملامت و مذلت؛ گفتند اگر دعوی عشق ما می کنی نشانی باید. محک بلا و قهر و ملامت و مذلت بر وی عرض کردند قبول کرد، در ساعت این دو محک گواهی دادند که نشان عشق صدقست.. هرگز ندانی که چه می گویم در عشق جفا بباید و وفا بباید تا عاشق پختۀ لطف و قهر معشوق شود و اگر نه خام باشد و از وی چیزی نیاید.. دریغا کمال عشق را مقامی باشد از مقامات عشق که اگر دشنام معشوق شنود او را خوشتر از لطف دیگران آید و هرکه نداند او در راه عشق بیخبر باشد.. ... پای همت بر دو عالم نیز و برآدم زنیم
پارسایی گرفتار در محبت
پارسایی را دیدم به محبت شخصی گرفتار نه طاقت صبر و نه یارای گفتار. چندان که ملامت دیدی و غرامت کشیدی ترک تصابی نگفتی و گفتی: کوته نکنم ز دامنت دست ور خود بزنی به تیغ تیزم بعد از تو ملاذ و ملجائی نیست هم در تو گریزم ار گریزم
بگفت از عشق کارت سخت زار است
نخستین بار گفتش کز کجایی بگفت از دار ملک آشنایی بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند بگفت انده خرند و جان فروشند بگفتا جان‌فروشی در ادب نیست بگفت از عشقبازان این عجب نیست بگفت از دل شدی عاشق بدینسان؟ ....................................................................................................................................................................................................................................................... بگفتا رو صبوری کن در این درد بگفت از جان صبوری چون توان کرد بگفت از صبر کردن کس خجل نیست بگفت این دل تواند کرد دل نیست بگفت از عشق کارت سخت زار است
از دریچهٔ چشم مجنون باید در جمال لیلی نظر کردن
مجنون به فراست دریافت، گفت: از دریچهٔ چشم مجنون باید در جمال لیلی نظر کردن تا سرّ مشاهدهٔ او بر تو تجلی کند..................................................
نیست بیجا ناله‌ام از تنگیِ جا در قفس
نیست بیجا ناله‌ام از تنگیِ جا در قفس مرغی‌ام افتاده از دامان صحرا در قفس عندلیبِ ناشده هرگز به باغی نغمه‌سنج گاهگاهی ناله‌ای می‌کرد اما در قفس موسم گل شد بگو صیاد! آخر کی رواست؟ جای هر بلبل به گلشن، منزل ما در قفس کیستم بی همزبان خاموش آن مرغ اسیر کز هم‌آوازان خویش افتاده تنها در قفس گر اسیران را خوش آمد گفتگویی دور نیست همچو طوطی گشته‌ام مشتاق گویا در قفس
خيال چشم مست ياريلن دل مئی پرست اۏلدو،
خيال چشم مست ياريلن دل مئی پرست اولدو، وئرين طفلان مکتب مژده، کيم ديوانه مست اولدو. بساط عشقه چون قويدوم قدم اوّلکی منزلده، اليمدن شيشه ی ايمان [و] دين دوشدو شکست اولدو نه دندير بيلميرم آهیم اودو يارا نشست ائتمز، وحال آن که نئجه داش قلب اولا يئتدی، نشست اولدو؟ دئيه رديم وصله يئتسم، ائيله رم اؤز درديمه درمان، يئتيب پروانه تک ياندیم، شکستيم ياخشی بست اولدو. کمند آهی چوخ آهو دالینجان آتدیم آخرده، بِحمدالله شکاريم بير غزال شير مست اولدو. وئريب سربست ليک فرمانی کلاً اختيار ائتديم، اۏ گوندن کيم کؤنول زنجير عشقه پای بست اولدو. گؤزوم، افتاده اول، گر چشمه سار فيضه طالبسن، نئچون قالماز سوسوز عالمده هر بير يئر کی پست اولدو. او صرّافی کيم ائتميشدی مسخّر عالمی ديلده، گئديب دل بيلمه ين دلدارا ايمدی زيردست اولدو.
گر بهارِ عمر باشد باز بر تختِ چمن - چتر گل در سر کَشی، ای مرغِ خوشخوان غم مخور
یوسفِ گُم گشته بازآید به کنعان، غم مَخُور کلبهٔ احزان شَوَد روزی گلستان، غم مخور ای دل غمدیده، حالت بِه شود، دل بَد مکن وین سرِ شوریده باز آید به سامان غم مخور گر بهارِ عمر باشد باز بر تختِ چمن چتر گل در سر کَشی، ای مرغِ خوشخوان غم مخور دورِ گردون گر دو روزی بر مرادِ ما نرفت دائماً یکسان نباشد حالِ دوران غم مخور هان مَشو نومید چون واقِف نِه‌ای از سِرِّ غیب باشد اندر پرده بازیهایِ پنهان غم مخور...................................... حافظا در کُنجِ فقر و خلوتِ شبهایِ تار تا بُوَد وِردَت دعا و درسِ قرآن غم مخور
من باشم و من باشم و من باشم و من
نه نغمه نی خواهم و نه طرف چمن نه یار جوان نه باده صاف كهن خواهم كه به خلوتكده ای از همه دور من باشم و من باشم و من باشم و من
حکایتی از سعدی در گلستان در تأثیر تربیت
معلم کُتّابی دیدم در دیار مغرب ترشروی تلخ گفتار بدخوی مردم آزار ، گدا طبع ناپرهیزگار که عیش مسلمانان به دیدن او تبه گشتی و خواندن قرآنش دل مردم سیه کردی. جمعی پسران پاکیزه و دختران دوشیزه به دست جفای او گرفتار نه زهره خنده و نه یارای گفتار گه عارض سیمین یکی را طپنچه زدی و گه ساق بلورین دیگری شکنجه کردی. القصه شنیدم که طرفی از خباثت نفس او معلوم کردند و بزدند و براندند و مکتب او را به مصلحی دادند پارسای سلیم نیک مرد حلیم که سخن جز به حکم ضرورت نگفتی و موجب آزار کس بر زبانش نرفتی. کودکان را هیبت استاد نخستین از سر برفت و معلم دومین را اخلاق ملکی دیدند و یک یک دیو شدند. به اعتماد حلم او ترک علم دادند. اغلب اوقات به بازیچه فرا هم نشستندی و لوح درست ناکرده در سر هم شکستندی. استاد معلم چو بود بی آزار خرسک بازند کودکان در بازار بعد از دو هفته بر آن مسجد گذر کردم، معلم اولین را دیدم که دل خوش کرده بودند و به جای خویش آورده. انصاف برنجیدم و لاحول گفتم که ابلیس را معلم ملائکه دیگر چرا کردند. پیرمردی ظریف جهاندیده گفت: پادشاهی پسر به مکتب داد لوح سیمینش بر کنار نهاد بر سر لوح او نبشته به زر جور استاد به ز مهر پدر
صحبت حُکّام ظلمتِ شبِ یلداست
بر سرِ آنم که گر ز دست برآید دست به کاری زنم که غصه سر آید خلوتِ دل نیست جایِ صحبت اَضداد دیو چو بیرون رود، فرشته درآید صحبت حُکّام ظلمتِ شبِ یلداست نور ز خورشید جوی بو که برآید بر درِ اربابِ بی‌مروّتِ دنیا چند نشینی که خواجه کی به درآید تَرکِ گدایی مکن که گنج بیابی از نظرِ رهرُوی که در گذر آید صالح و طالِح مَتاعِ خویش نمودند تا که قبول افتد و که در نظر آید بلبلِ عاشق، تو عمر خواه که آخِر باغ شود سبز و شاخِ گُل به بر آید
یقین دان کو نباشی تو ولیکن، نباشی در میان آنگه تو اوئی
روا بود که لطف معشوق پرده از پیش نظر عاشق بردارد تا نور چشمش را بقوت نور جمال خود از حدقۀ او برباید و این آخر زخمی بود که بر هدف دیدۀ او اندازد؛ آه و هزار آه اگر جمالش در خیال آید و بماند، ماندن خیال با عاشق مرهم آن زخم بود و این رمزی لطیف است... تا عاشق بندانسته است و مراد او در طلب او نبسته است از درد وا نرهد، چون یقین کند که درین راه طالب از یافت بود نه یافت از طلب؛ دل از خود بردارد و بر او نهد نظر سر بر گرفت پیر هروی دارد که در مناجات خود گفته است الهی یافتِ تو آرزوی ماست اما دریافتِ تو، نه ببازوی ماست چنانکه حکیم گفته همه چیز تا نجوئی نیابی، بجز دوست که تا نیابی نجوئی: یقین دان کو نباشی تو ولیکن نباشی در میان آنگه تو اوئی..
حکایت صیاد ضعیف و ماهی قوی
صیادی ضعیف را ماهی قوی به دام اندر افتاد. طاقت حفظ آن نداشت، ماهی بر او غالب آمد و دام از دستش در ربود و برفت. شد غلامی که آب جوی آرد جوی آب آمد و غلام ببرد! دام هر بار ماهی آوردی ماهی این بار رفت و دام ببرد دیگر صیادان دریغ خوردند و ملامتش کردند که چنین صیدی در دامت افتاد و ندانستی نگاه داشتن. گفت: ای برادران، چه توان کردن؟، مرا روزی نبود و ماهی را همچنان روزی مانده بود. صیاد بی روزی در دجله نگیرد و ماهی بی اجل بر خشک نمیرد.
تُرکِ عاشق کُشِ من مست برون رفت امروز - تا دگر خونِ که از دیده روان خواهد بود
تا ز میخانه و مِی نام و نشان خواهد بود سرِ ما خاکِ رَهِ پیرِ مُغان خواهد بود حلقهٔ پیرِ مغان از ازلم در گوش است بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود بر سرِ تربتِ ما چون گذری همّت خواه که زیارتگَهِ رِندانِ جهان خواهد بود برو ای زاهدِ خودبین که ز چشمِ من و تو رازِ این پرده نهان است و نهان خواهد بود تُرکِ عاشق کُشِ من مست برون رفت امروز تا دگر خونِ که از دیده روان خواهد بود چشمم آن دَم که ز شوقِ تو نَهَد سر به لَحَد تا دَمِ صبحِ قیامت نگران خواهد بود بختِ حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد زلفِ معشوقه به دستِ دگران خواهد بود
چون ناز ورا نیاز من دربایست - پس مرتبۀ نیاز برتر باید
آتش عشق که ثمرۀ شجرۀ جانست نه مر جان را بسوزد ونه با جان بسازد چون با جان نمی‌سازد مینماید که وصف او نیست و چون وصف او نباشد هر آینه وصف معشوق باشد و آنجا گفته‌اند که وصف زایدست بر ذات سرّاین معنی است اگر چه از شجرۀ روح عاشق سربرآرد اما چون او را از پای در آورد روی بعالم معشوق نهاد بارگاه خالی دید مسندبنهاد و پادشاه شد و در ملک بنشست: فَصادَفَ قَلْباً فارغاً فَتَمَکَنَّا و چون عاشق را نمی‌سوزد مینماید که ناز او را نیاز این درمی‌باید تا کرشمۀ حسن بروپدید کند چنانکه گفته‌اند: چندانکه مرا ز حسن دلبر باید او را ز من شکسته هم درباید چون ناز ورا نیاز من دربایست پس مرتبۀ نیاز برتر باید
برآی ای آفتابِ صبحِ امّید - که در دستِ شبِ هجران اسیرم
به تیغم گَر کشد دستش نگیرم وگر تیرم زَنَد منّت پذیرم کمانِ ابرویت را گو بزن تیر که پیشِ دست و بازویت بمیرم غمِ گیتی گر از پایم درآرد بجز ساغر که باشد دستگیرم؟ برآی ای آفتابِ صبحِ امّید که در دستِ شبِ هجران اسیرم .........................
در طریقت هر چه پیشِ سالک آید خیرِ اوست
زاهدِ ظاهرپرست از حالِ ما آگاه نیست در حقِ ما هر چه گوید جایِ هیچ اکراه نیست در طریقت هر چه پیشِ سالک آید خیرِ اوست در صراطِ مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
چشمم از آینه داران خط و خالش گشت - لبم از بوسه رُبایانِ بَر و دوشش باد
صوفی ار باده به اندازه خورَد نوشش باد ور نه اندیشهٔ این کار فراموشش باد آن که یک جرعه مِی از دست توانَد دادن دست با شاهدِ مقصود در آغوشش باد پیرِ ما گفت خطا بر قلم صُنع نرفت آفرین بر نظرِ پاکِ خطاپوشش باد شاهِ تُرکان سخنِ مدعیان می‌شِنَوَد شرمی از مَظلَمِهٔ خونِ سیاووشش باد گر چه از کِبر سخن با منِ درویش نگفت جان فدای شِکَرین پستهٔ خاموشش باد چشمم از آینه داران خط و خالش گشت لبم از بوسه رُبایانِ بَر و دوشش باد نرگسِ مستِ نوازش کُنِ مردم دارش خونِ عاشق به قدح گر بِخورد نوشش باد به غلامیِّ تو مشهورِ جهان شد حافظ حلقهٔ بندگیِّ زلفِ تو در گوشش باد
خیالِ چشمِ مَستِ یاریلن دل می پَرست اُولدی
خیالِ چشمِ مَستِ یاریلن دل می پَرست اُولدی وئرین طفلانِ مکتب مژده، کیم دیوانه مَست اُولدی گؤزُوم، اُفتاده اُول، گر چشمه‌سارِ فیضه طالب‌سَن نچون قالماز سوسوز عالمده، هر بیر یئر کی پَست اُولدی
دئیردیم قامت سروین، قیامت دن علامت دیر
دئیردیم قامت سروین قیامت دن علامت دیر دیر بئله بیلمزمیدیم قامت دگیل مطلق قیامت دیر خوشا جانانیلن مشغول صحبت اولدوغوم ساعت اگر عمرومده بیر ساعت حساب اولسا، او ساعت دیر دیگل بیر بوسه وئر، آل جانیمی، سن راضی من راضی مگر حلیّت بیع و شرا، غیر از رضایت دیر دئدیم صرّافه هاردان بؤلموسن ایستر سنی یارین دئدی گؤرجک منی، دیلدن گؤلر، بو بیر علامت دیر
مستحقّم گل منی بیر بوسه ایلن شاد قیل! ........... نازنینیم، لذّت روحانی وار انفاقدا
ساخلاییب ساقی بلورین جامی سیمین ساقده گؤستریر آیات کبرا، انفس [و] آفاقده من کیمی تریاکیِ عشق اولسا هر عاشق بیلیر یوخدو معجون لبین کیفیّتی تریاقدا گؤزلرین هر گونده یوز مین آدم اوغلون اؤلدورور آفرین چوخ یاخشی قابیلدیر قیلیج ویرماقدا ..................... مستحقّم گل منی بیر بوسه ایلن شاد قیل نازنینیم، لذّت روحانی وار انفاقدا بیلمیرم آیا بشرسن، یا ملک‌سن، یا پری قالمیشام حیران [و] عاجز قُدرتِ خلاّقدا عاقبت شیرین غمین صرّافی فرهاد ائیله‌ییب سینه داغیندان سالیر مین داغی بیر دیرناقدا.